زهرای بابا سلام


عیدت مبارک


امروز صبح درست پیش از سال تحویل خواب می دیدم در خانه ما که چندان هم ظاهرش شبیه خانه فعلی نبود شاید شبیه خانه بی بی زن و مردی پیش ما هستند و دختر کوچولوی آنها هم هست. گردنبندش پاره شده بودو داشتم گردنبندش را نخ می کشیدم یکی دو مهره آخری را داشتم بر می داشتم که دیدم پدر ومادر بی خیال منتظر من هستند که کار را تمام بکنم انگار قصد داشتند میهمانی بروند.فکرکنم گردنبند را دادم دست مامانش وقتی دیدم راحت نمی تواند بچه را بگیرد وقصدداشتم دخترک را بردارم و بغل کنم که سخت خودش را به زمین چسباندو بی قراری کرد تا این که بچه را سریع به پدرش دادم در همین حین یاد تو افتادم انگار در این دنیا زنده ای و شهرستان پیش مادربزرگ یا یکی از خویشاوندان هستی وبه دلیلی که نمی دانم از تو مواظبت می کنند. یک دفعه گفتم : ای جان قربان دل تنگ دخترم بروم! چطوری دوری ما را تحمل می کند؟این دختر بچه حتی حاضر نشد بغلم بیاید آن هم کنار پدرمادرش.همین که اینها رفتند زنگ بزنم با زهرا صحبت بکنم بچه ام از دلتنگی در بیاید.


در همین خیالات در خواب بودم که از خواب پریدم و دیدم "ماما" نشسته است وماجرا را تعریف کردم. بغضم ترکیدوقتی دیدم هیچ مسافرتی نیست و رفته ای که رفته ای .دلم برای معصومیت و تنهاییت(اگرآنجا تنها باشی) لرزید و این که نمی توانم برایت کاری بکنم. بابا جان تو بگوچطور می توان با تو ارتباط بگیرم؟چطورتو را از دلتنگی و این دوری دربیاورم؟


فکر کنم دست کم 2ماه شده است که اصلا نشده بیایم سرخاکت و به تو سری بزنیم.با شیوع کرونا هم در آرامگاه را بسته اند و مامان بزرگ و بقیه هم نمی توانند روز عید بیایند سرخاکت.شاید دلتنگ شده بودی و می خواستی از تو یادی بکنیم ولی چطور باباجان؟

بی قرارت

"بابادی"

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها