زهرای بابا سلام



امسال اولین سفر عیدمان بی توست. دیگر مثل سالهای گذشته اشتیاقی برای رفتن نداریم. سفرمان خیلی خشک و بی روح است. اگر شوق "دادا" برای دیدن و بازی نبود شاید هرگز سفر نمی رفتیم. یاد این که دیگر تو نیستی آزارمان می دهد. حتی دوست ندارم آن جاده هایی بروم که با هم رفتیم.   دیگر نیستی که توی صندلیت  گریه کنی و داد بزنی : "با"  "با" . و من نگران از امنیتت سرت داد بزنم که نه نمی شود کمربند صندلیت را باز کنم.  
گاهی خودم را سرزنش می کنم که کاش همین قدر هم سرت داد نمی زدم و می گذاشتم بغل مامان بنشینی. هر چند از بس بی قراری می کردی محبور می شدم  صندلیت را باز کنم و به مامان بگویم  بیاید عقب  بنشیند و بغلت کند.  آخر بابا جان امنیت و سلامتت برایم مهم بود. شاید اگر می دانستم این گونه قرار است پر بکشی  مثل بیشتر مردم رهایت می کردم که صندلی عقب قل بخوری و وایستی و از شیشه پشت جاده را نگاه کنی.

امسال هوا شدیدا بهاری و بی قرار برای بارش است. ما هم بی قراریم و چه زود چشمانمان با هر لحظه یاد تو  بارانی می شود. چه می شد که پیشمان می بودی! حیف و صد حیف

عاشقت
"بابادی"

مشخصات

آخرین جستجو ها