زهرای بابا سلام

چند روز پیش "ماما" گفت: می دونی امروز روز عقدمونه؟! جا خوردم. چطور می تونستم این روز را فراموش کنم؟ هیچ جوابی نداشتم. در خودم مانده بودم. اما سریعترین پاسخی که به خودم دادم رفتن تو بود. آن قدر به یادت هستم و جای خالیت آزارم می دهد که دیگر هیچ روز و خاطره ای برایم جلوه نمی کند. این ازدواج اگر هیچ چیز هم نبود ثمراتی داشت که نصفش تو بودی. چطوری این خسارت را باور کنیم؟

هنوز که هنوز است گاهی یک دفعه آرام می شوم چون فکر می کنم مثل همیشه انگار سرکارم و موقتا نمی بینمت  یا جایی توی خانه هستی  و مثلا اتاق دیگری هستی یا خوابی یا بغل مامانی و از خانه بیرون رفته ای.

اما همیشه این طور هم نیست گاهی نمی دانم چکار کنم. آن قدر شدید آن لحظه می خواهمت که دلم می خواهد همان لحظه واقعا بغلت کنم و وقتی ناامید می شوم غمی به وجودم چنگ می زند که تمام نیرویم را می گیرد و آن روز حوصله هیچ کاری را ندارم یعنی حتی توانش را هم ندارم.

گاهی همکارانم می گویند باز امروز بداخلاقه ؟ولی نمی دانند که در لحظه ای کوتاه آن چنان تخلیه می شوم که همان آمدنم هم سرکار خودش کاری خارق العاده به حساب می آید. دیگری نایی برای کار و خنده وشوخی نمی ماند.


دخترک بابا ! عزیزکم!

این همه مدت رفته ای چرا سری به ما نمی زنی؟ بابا جان من هم آدمم دل دارم. همیشه نمی توانم پشت این نقاب چهره مصمم و جدی مخفی بمانم. گفتم که پیغام و پسغام نمی خواهم. دیگر قران و نماز هم آرامم نمی کند. اصلا حالی نمانده است که آنچه می گویند تو گفته ای انجام بدهم. شاید بگویی تنبلی می کنی!نمی دانم!شاید ولی باور کن مثل گذشته نیستم.

باباجان! زندگی از روال خودش خارج شده است. دیگر  انگیزه ای ندارم یا شاید انگیزه های قبلی برایم جذابیتی ندارد. وقتی تو با آن همه شور زندگی ناگاه خاموش شدی دیگر چه چیز دیگری زیباتر از آن می تواند باشد که به آن دلخوش شوم؟ آن تلاشهای بیهوده برای کسب معیارهای احمقانه شغلی یا پول بیشتر  یا.

بیشتر از یک سال گذشته که این عکس را گرفتیم. چه با افتخار تو را به آغوش می کشیدم. همیشه پزت را به دیگران می دادم. حتی یکی بعدا گفت تو را از دادا بیشتر دوست داشتم هر چند تصور نمی کنم این طور بوده باشد. اما حالا فقط خاطره ای هستی و داغی ابدی بر دلم.  فکر کنم الان می خندی و می گویی بابا این ابد تو خیلی کوتاه است کوتاه تر از آنی که فکر می کنی. این زمان فقط احساس خودت هست. نمی دانم شاید درست می گویی شاید هم اصلا نگاهی به اینجا هم نمی کنی و همه اینها زاییده خیالات من است.

آه بابا که من اسیر دنیایم و پایبندش! باز محبتش در دلم جای گرفته و می ترسم رهایش کنم. شاید می ترسم از تغییر.می ترسم از اسباب کشی. شاید می ترسم از ندانسته ها و جهل به آن طرف یا شاید خیلی مانده که به یقین برسم که الان جنینی دست و پا بسته ام در زهدان دنیا.شاید!

هر چه هست دلتنگتم بابایی و بی قرارت

بابادی

مشخصات

آخرین جستجو ها