زهرا جان سلام


دیروز 19 اردیبهشت  روز خاکسپاریت بود. پارسال مصادف بود با چهار شنبه. حدود ساعت 6:30 تا 7 بعد ظهر بود که با بدنت خداحافظی کردیم. در گیجی و منگی. نه من نه"ماما" می فهمیدیم واقعا چه اتفاقی افتاده است و با گذشت زمان بزرگی فقدانت آشکار و آشکارتر می شد.

صبح با پیگیری یکی از اقوام پیکرت را از سردخانه بیمارستان تحویل گرفتیم و راننده آمبولانس بهشت زهرا تو را برد تا تحویل پزشک قانونی بدهد. من و عمو امیر و خاله اکرم دنبالت آمدیم.

عمو امیر روز قبلش داشت می رفت مسافرت که به من زنگ زده بود محض احوالپرسی و بعد راهش را بکشد و برود و در همان گیر و دار اورژانس به من زنگ زد. خبر را شنید خیلی کوتاه " زهرا کشته شد". بلافاصله به عمو آرش زنگ زده بود که برو ببین چه اتفاقی افتاده و خودش  راه افتاده بود سمت تهران.

در گرفتاری پزشکی قانونی و انتظار برای تشریحت  اقوام راننده زنگ زدند که بیایند برای عذرخواهی. مودبانه رد کردم و گفتم که داریم زهرا را می بریم شهرستان و معلوم نیست کی برگردیم. وقتی تو نبودی دیگر این حرفها به چه کارم می آید.

صدایم کردند که بیا جنازه! (چه زود جنازه شدی، چقدر بیرحمانه است گفتن این کلمه به پدری که دختر بچه اش، عزیزترین کسش را از دست داده است) شناسایی کن. چهره ات انگار تغییر کرده بود. کمی از آثار تشریح روی سینه ات مشهود بود. حالتی از دردکشیدن! در صورتت می دیدم.

آمبولانس تو را برد تحویل  سالت تغسیل داد و ما هم رفتیم برای کارهای اداری و نامه اعزام به شهرستان. کارمندهایی بودند که با خوشرویی همراهت بودند و کمکت می کردند تا در گیجی این لحظات داغ عزیز بیشتر از این اذیتت نکند.

در این فاصله دختر عمه مامان و شوهر و دختر کوچکش که زمان همبازی تو  و "دادا" بود آمدند. از همان پزشکی قانونی همراهمان بودند. منتظر تحویل پیکرت که بودم به تابلوها نگاه می کردم. اسامی را می دیدم انگار ترمینال است و دایم عزیمتها را نشان می دهد. اینجا ترمینالی بود که فقط خروجی داشت! همراهان و مشایعت کنندگان درگذشتگان را که می دیدم کلافه می شدم. انگار نه انگار فردایی و شاید لحظه ای دیگر نوبت آنهاست. برخی زنها که گریه می کردند دقت می کردند مبادا اشک آرایششان را خراب کند! آمده بودند سور و عروسی ! برای همین بزک کرده بودند.

تابلو اسمت را نشان داد. برای تحویل وارد سالن شدم. پیکر کوچکت در کفن سفیدی پوشیده شده بود و باز در پلاستیک بودیکه مبادا آثار تشریح، غسلت را خراب کند. دسته گلی به نشانی همدردی هم بهشت زهرا داده بود. خاله اکرم نگذاشت  تو را بغل کنم. در جا تو را قاپید و گریه کنان برد. هر چه التماس کردم بگذار دخترم را بغل کنم نگذاشت و رفتیم تا تو را در تابوت بگذارند و این شد که حسرت آخرین به آغوش کشیدنت روی دلم ماند.

مسوول تابوتها چقدر بی احساس بود انگار برایش عادت روزانه شده بود. حتی منگنه را بی خیال می زد که با اعتراضم دوباره و با دقت درش را بست. ظاهرا اهمیتی به احساس همراهان نمی دادند که حتی فضله پرندگان را از جعبه تابوت پاک نمی کردند.

راه افتادیم تا هر طور شده قبل غروب به شمال برسیم. خیلی ها منتظرمان بودند. همکاران زیادی حتی با خانواده شان رفته بودند شمال و منتظر ما بودند. عمو امیر با نهایت سرعت ممکن می رفت. زمانی اجازه نمی دادم  حتی تو بغل "ماما" باشی و باید حتما در صندلی کودک می نشستی اما الان  پیکرت در جعبه ای در صندوق عقب بود.

بین راه شوهر خاله و عرفان هم به ما ملحق شدند با این که فردایش عرفان امتحان داشت. تمام راه اشکم را از عمو امیر مخفی کردم.سعی کردم هق هقم را در درون خفه کنم هر چند او هم سعی می کرد طوری رفتار کند که انگار همه چیز عادی است.

نزدیک محل که رسیدیم دایی آمد و باگلاب و پارچه ای رنگی که رسم محل است روی تابوت را پوشاند و رفتیم سمت خانه بابا بزرگ. نفهمیدم وقتی رسیدیم کی تو رابردند و توی خانه دور دادند و زنها بالای سرت نوحه خواندند. به خودم آمدم دیدم در مسیر آرامگاه محلیم و جمعیت زیادی تو را مشایعت می کند. حتی لحظه خاکسپاری هم نه من نه مامان نتوانستیم و اصلا در حالی نبودیم که حرفی بزنیم و حتی فکر کنیم که برای آخرین بار بغلت کنیم. فقط دیدم که دارند سنگ ها را روی قبر می گذارند و دیگر تو را ندیدم.

حتی لحظه ای که سیمان می ریختند می خواستم داد بزنم آرامتر بیل بزنید که مقوای روی سنگها پاره می شود و سیمان می ریزد روی صورتت ولی لال شده بودم و فقط نگاه می کردم. بی اراده با مردم آمدم و بی اراده با مردم از سر خاکت برگشتم.

بابا جان سنگینی غمت در خانه بابابزرگ آن قدر زیاد بود که پرستو ها که میهمان هر سالشان بودند  فردای روز تشییع تو رفتند و تخمگذاری نکردند. حتی برای بار دومش هم برنگشتند.گویا آنها هم شدت غم اهل این خانه را درک کرده بودند. امسال دیدم  زیر لانه شان جعبه گذاشته اند تا کثیفیشان روی بهار خواب نریزد پرسیدم مگر برگشته اند. گفتند:بله ولی من پرستویی ندیدم.

کاش تو پرستوی مهاجر ما نمی شدی و این طور ما را تنها نمی گذاشتی

عموها وقتی رسیدند که خاکسپاریت تمام شده بود و مراسم در مسجد شروع شده بود. راه طولانی بود و دور و دراز. به موقع رسیدن سخت بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها