زهراسادات: دختر بابا







زهرای بابا  سلام

 

امروز هم یک هجدهم ماه دیگر آمد و داغ تو را نه ماهه کرد. کارم شده آرزوی برگشتن تو. می گویند محال است اما در خیال که می شود! با آن لباس گلبهی  با آن هیکل ریزه میزه ات مجسمت می کنم که برگشته ای .اصلا پارکینگ نرفته ای.باز صدایم می کنی. توی خانه هستی و خودمان هستیم بی هیچ مزاحم و میهمان و.داری توی خانه می گردی و مثل مورچه تند و تند راه می روی. کاش می شد که برگردی. کاش برگشت زمان ممکن بود. مثل فیلم ها می شود مسیر زمان را تغییر داد.کاش!هیچ چیز جای خالیت را پر نمی کند. نمی دانم چکنم با این جداییهی

 

کاش بودی و چادرت را سرت می کردم و با ماما نماز می خوندی. هی مهرها رو می گرفتی و جیغ میزدی که آخرین مهرم بده من. روی سجاده دراز می کشیدی و مثلا نماز می خوندی و مخفیانه مهر ها را مزه می کردی. میومدی پیشم و نازت می کشیدم. نیستی بابایی. تو بگو چکنم.

 

دلتنگت 

"بابادی"



زهرای بابا سلام

چند روز پیش "ماما" گفت: می دونی امروز روز عقدمونه؟! جا خوردم. چطور می تونستم این روز را فراموش کنم؟ هیچ جوابی نداشتم. در خودم مانده بودم. اما سریعترین پاسخی که به خودم دادم رفتن تو بود. آن قدر به یادت هستم و جای خالیت آزارم می دهد که دیگر هیچ روز و خاطره ای برایم جلوه نمی کند. این ازدواج اگر هیچ چیز هم نبود ثمراتی داشت که نصفش تو بودی. چطوری این خسارت را باور کنیم؟

هنوز که هنوز است گاهی یک دفعه آرام می شوم چون فکر می کنم مثل همیشه انگار سرکارم و موقتا نمی بینمت  یا جایی توی خانه هستی  و مثلا اتاق دیگری هستی یا خوابی یا بغل مامانی و از خانه بیرون رفته ای.

اما همیشه این طور هم نیست گاهی نمی دانم چکار کنم. آن قدر شدید آن لحظه می خواهمت که دلم می خواهد همان لحظه واقعا بغلت کنم و وقتی ناامید می شوم غمی به وجودم چنگ می زند که تمام نیرویم را می گیرد و آن روز حوصله هیچ کاری را ندارم یعنی حتی توانش را هم ندارم.

گاهی همکارانم می گویند باز امروز بداخلاقه ؟ولی نمی دانند که در لحظه ای کوتاه آن چنان تخلیه می شوم که همان آمدنم هم سرکار خودش کاری خارق العاده به حساب می آید. دیگری نایی برای کار و خنده وشوخی نمی ماند.


دخترک بابا ! عزیزکم!

این همه مدت رفته ای چرا سری به ما نمی زنی؟ بابا جان من هم آدمم دل دارم. همیشه نمی توانم پشت این نقاب چهره مصمم و جدی مخفی بمانم. گفتم که پیغام و پسغام نمی خواهم. دیگر قران و نماز هم آرامم نمی کند. اصلا حالی نمانده است که آنچه می گویند تو گفته ای انجام بدهم. شاید بگویی تنبلی می کنی!نمی دانم!شاید ولی باور کن مثل گذشته نیستم.

باباجان! زندگی از روال خودش خارج شده است. دیگر  انگیزه ای ندارم یا شاید انگیزه های قبلی برایم جذابیتی ندارد. وقتی تو با آن همه شور زندگی ناگاه خاموش شدی دیگر چه چیز دیگری زیباتر از آن می تواند باشد که به آن دلخوش شوم؟ آن تلاشهای بیهوده برای کسب معیارهای احمقانه شغلی یا پول بیشتر  یا.

بیشتر از یک سال گذشته که این عکس را گرفتیم. چه با افتخار تو را به آغوش می کشیدم. همیشه پزت را به دیگران می دادم. حتی یکی بعدا گفت تو را از دادا بیشتر دوست داشتم هر چند تصور نمی کنم این طور بوده باشد. اما حالا فقط خاطره ای هستی و داغی ابدی بر دلم.  فکر کنم الان می خندی و می گویی بابا این ابد تو خیلی کوتاه است کوتاه تر از آنی که فکر می کنی. این زمان فقط احساس خودت هست. نمی دانم شاید درست می گویی شاید هم اصلا نگاهی به اینجا هم نمی کنی و همه اینها زاییده خیالات من است.

آه بابا که من اسیر دنیایم و پایبندش! باز محبتش در دلم جای گرفته و می ترسم رهایش کنم. شاید می ترسم از تغییر.می ترسم از اسباب کشی. شاید می ترسم از ندانسته ها و جهل به آن طرف یا شاید خیلی مانده که به یقین برسم که الان جنینی دست و پا بسته ام در زهدان دنیا.شاید!

هر چه هست دلتنگتم بابایی و بی قرارت

بابادی

زهرای بابا سلام


می دونی "حسرت ابدی" یعنی چه؟


یعنی تو "زهرا" یعنی جدایی که جز با مرگ به وصال نمی انجامد.


یعنی هر شب وقت خواب کنارم را دست بکشم و جای تو خالی باشد.


یعنی هر غروب که به خانه بر می گردم وقتی در را باز می کنم در سکوت وارد شوم و دیگر تو نباشی که جیغ جیغ کنان بدوی و بپری بغلم.


یعنی هر شب سرتاسر خانه را نگاه کنی و ببینی که تو نیستی. ببینی که چقدر جایت خالی است.


ببینی که "دادا" در نبود تو گدای محبت دیگر بچه ها بشود و تو از درون بسوزی.


یعنی زندگی ساده و بی نقصی داشته باشی و به آنی  بزرگترین نقص بر آن وارد شود بی آن که راه جبرانی باشد


یعنی هر روز و هر لحظه بودن و نبودنت را مقایسه کنی و بگویی : " اگر زهرا الان اینجا بود."



زهرای بابا سلام

امروز18 ماه است. دقیقا سه شنبه مصادف شده با هجدهم.درست مثل سه شنبه 18 اردیبهشت. همین دقیقه ها بود که دیگر تو را نداشتم.  الان ساعت و دقیقه های غم بزرگ من در اورژانس بود. مستاصل و بیچاره در حالی که می دانستم دیگر زهرایم را ندارم و هیچ دستاویزی برای برگرداندنش را هم ندارم. انگار نور شدیدی همه جا را گرفته بود و من در فضایی معلق گام بر می داشتم. همه پیرامونم بودند ولی تنها بودم.  احساس بازرگانی را داشتم که معامله ای بزرگ کرده است و ضرر کرده است. ضرری که با هیچ چیزی قابل جبران نیست. هر لحظه این احساس شدیدتر و شدیدتر می شد تا آنکه بدن رنجور بیجانت را دیدم و.

امروز صبح محل کار شلوغ بود. تا دادا را بردم مهد و برگشتم متوجه نشدم. اما سر راه اعلامیه را دیدم و فهمیدم یکی از کارکنان درگذشته است. هر روز تقریبا سر راه می دیدمش و امروز همه جمع شده بودند برایش نماز میت می خواندند و بعد جنازه اش را تشییع کردند. به همین راحتی دیگر نیست! خاصیت این دنیا همین است. این لحظه هستی ثانیه بعدی نیستی. مثل تو که ثانیه ای جلویم ایستاده بودی و لحظه ای بعد بدن بی جانت را به آغوش کشیدم.

بعد از ظهر بعد از برگرداندن دادا، داد و فریاد بود که از سمت بیمارستان می آمد. دوباره نگاهم به سمت سردخانه افتاد و دیدم صاحبان درگذشته ای چطور فریاد می کشند طوری که از نظر من قشقرق بود تا عزاداری. قربانت بروم که همه جا نجیبانه داغت را در درون ریختیم. برایت بی صدا گریه کردیم و حتی دادی بر سر آن راننده هم نکشیدیم. ای بابا! در این دنیا چه مظلوم بودی. انگار مال این دنیا نبودی. هیچ چیز این دنیا برایت و به نامت نمی ماند حتی چادر نمازی که بی بی عید برایت خرید چه برسد به هدایای تولدت که محترم همه اش را از خانه برد حتی تکه طلایی که برای ماما از هدیه  محل کار خریدم.

نمی دانم چه حکمتی در کار خدا بود که تو را از ما گرفت اما اگر خدا می خواست به او نزدیک تر بشوم خالص تر بشوم . اگر چه از نظر عوام کفر است اما می گویم: خدا هم اشتباه کرد. فقط خشم و نفرت را در درونم پروراند. اگر می گویند خدا مهربانترین است اما من می گویم خدا خودخواه ترین است همه زیبایی وجود تو را برای خودش تنها و تنها برای خودش برد و ما را سوزاند و هر روز هم می سوزاند.

این چه خدایی است که به اجبار خلقت کرده است و به اجبار می گوید از تو قول گرفته ام. قولی که یادم نمی آید. منی که نبودم چطور می توانستم لذت وجود را درک کنم که خواهانش باشم. چطور بعد وجود قول دادم خداپرست باشم؟.


تو یی که پیشش هستی بیا و پاسخم را بده تا کفرگوییم بیشتر از این نشده. هشت ماه برای دوری کافی نبود؟

 

دلتنگت

"بابادی"


زهرای بابا سلام

هفت ماه هم گذشت. خیلی شده که پیش ما نیستی. دیگر جیغ جیغ و شیطنتت در خانه ما نیست. شبها بی مشت و لگدهایت می خوابم اما این خواب فرق دارد. تا می توانم با خواب می جنگم و در نهایت با کوفتگی می خوابم به امید این که دیگر بلند نشوم. صبح به اجبار بیدار می شوم و سرکار می روم کاری که دیگر علاقه ای به آن ندارم. خسته شده ام از این همه بیهودگی جاری در این زندگی و شهر. همه اینها آزارم می داد و رفتن تو باعث شد این آزار روح فرساتر از همیشه شود.

بیا بابا با هم آمدن و بودنت را مرور کنیم

11 شهریور 1395 صبح زود خبر از آمدنت دادی و من مامان را بردم بیمارستان و تحویل دادم و به خیال تولد "دادا" رفتم مامان بزرگ و دادا را بیاورم و تو در این فرصت کوتاه به دنیا آمدی. این قدر که برای رفتن عجله داشتی برای آمدن هم عجله داشتی.  وقتی آمدم باورم نمی شد به  دنیا آمده باشی به این سرعت، همان طور که سخت است باور کنم به این راحتی و سرعت ، به آنی جلو چشمم از این دنیا بروی.آخر فقط قرار بود چند دقیقه ای با دایی بروی پارکینگ و برگردی. برگشتنی که هرگز اتفاق نیفتاد.

وقتی برگشتم دختری دیدم با موهای سیاه براق و چشمان سیاهی که نگاهم می کرد. مثل همیشه مجموعه فشل هر دم تغییر ما اتاق فیلم کودکش را بدون اطلاع قبلی تعطیل کرده بود و با دوربین همراهم چند عکس و فیلم از تو گرفتم. عکس هایی که الان از تو به یادگار دارم.

  وقتی به خانه آمدی شادی ما را بیشتر کردی هر چند به "دادا" سخت می گذشت چون از مرکز توجه به ناگهان دور شد ولی "ماما" سعی می کرد تا زمانی که فقط نوزاد بودی به نفع دادا به تو کمتر توجه بکند.

 

 

 با آمدنت شادی را بین همه ما تقسیم کردی و هر چه می گذشت محبوب تر می شدی چون شیطنت و شادی خاصی در وجودت بود که زود محل توجه می شدی

 

 

 چند روز اول کمی زردی داشتی که در خانه فتوتراپی شدی و صورتت کم کم سفید شد. هر چه بزرگتر می شدی چشمانت درشت تر و براق تر می شد طوری که بعدا گفتند هر چه من می خواستم خدا یک جا در تو به من داد: دختری با چشمان سیاه درشت و موهای سیاه و براق و یک دنیا شیطنت.

 

گاهی این قدر شیطنت می کردی که ایستاده یا نشسته سر سفره خوابت می برد. وقتی می خوابیدی چه سکوتی حاکم می شد. شبها تا من را نمی خواباندی نمی خوابیدی و صبح ها هر ساعتی که پا می شدم بیدار می شدی و یک باره با آن موهای بلند ژنرال هیت که روی چشمهایت افتاده بود سرو کله ات پیدا می شد. یک بار شب با تو خوابیدم و 4صبح بیدار شدم که به کارم برسم اما همین که دکمه کامپیوتر را زدم دیدم پشت سرم ایستاده ای آن هم با آن نگاه و خنده شیطنت آمیزت.

 

 

این هم از آن شیطنت های شبانه ات بود که تنهایی ولم نمی کردی تا من هم بیایم و پیشت بخوابم و باز چون جا تنگ می شدی و نمی توانستی غلت بزنی تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی. من هم گاهی فرار می کردم و تو هم گاهی بیدار می شدی و پیدایم می کردی و مجبورم می کردی که باز برگردم سرجای همیشگی. 

دادا خیلی خوشحال بود که بزرگ می شوی و همیشه به ماما می گفت: پس کی زهرا جون بزرگ میشه که با من بازی کنه. دیگه به اون سنی رسیده بودی که داشتی یار و هم بازی دادا می شدی که خدا تو را از همه ما گرفت. دیگه دادا خواهر نداره دیگه بابا دختر نداره. از حال ماما چی بگم که دیگه اصلا زندگی نداره.

این هم از آن روزهای خوبی بود که خدا را  شکر حوصله کردم و برای شما دو تا وقت گذاشتم تا دیگر حسرتش را نخورم. برف پارسال با همه مشکلاتش برای ما لحظات شیرینی را رقم زد.  ماما حسابی شما را پوشانده بود و در پارکینگ ساختمان با هم آدم برفی درست کردیم. وروجک بابا اینجا هم حسابی شیطنت کردی و خوش گذشت و چه می دانستم 2-3 ماه دیگر همین جا قرار است جلو چشمانم پربکشی.

بابا جان! چه می شد الان پیش ما بودی و باز صدای خنده و شیطنتت تمام فضای خانه را پر می کرد. " دادا" باز هم پزت را به دوستانش می داد و صدایشان می زد و می گفت: بچه ها این خواهر منه. این خواهر جون منه! الان برای خودت خانمی شده بودی می تونستی شیرین زبانی را به حد اعلایش برسانی. اگر بودی با شوق و ذوق پا می شدیم می رفتیم پیش "بی بی" و مادرجون مثل وقتی که 5ماهه بودی و هر چی "ماما " گفت:عید نزدیکه گفتم نه و اون همه راه را کوبیدم و رفتم تا تو را برای اولین بار بعد تولدت پیش آنها ببرم.

اما حیف که نشد. همسایه روبرویی می گفت: با صدای گریه دادا و دایی اومدیم بیرون و "دادا" با همه معصومیتش با گریه گفته بود: آقای همسایه من دیگه خواهر ندارم. مامان در را باز کرده بود و با بهت و درماندگی پرسیده بود: پس زهرا کو؟ و دادا گفته بود: مامان زهرا جون کشتند!
 
چند روز پیش ناگهان صحنه پارکینگ را دیدم ولی این بار انگار نوعی خلسه بود.انگار متوجه شدم که پیش ما نیستی. به ماشین ضربه می زنم و می ایستد . به دایی می گویم برو جلو پارکینگ بایست که ماشینی وارد نشود. داد می زنم که ماشینی حرکت نکند که زهرا را پیدا کنم  و یک باره به خودم برگشتم و ای داد که زهرا ماه هاست رفته و اصلا زهرا جایی نرفته بود کنار ما و جلو پای ما ماشین به او زد بدون این که حتی بتوانم دادی بزنم!
 
گاهی صحنه جلو چشمم تکرار می شود و صدای سپر مثل صدای خرد شدن کارتن مقوایی در سرم می پیچد. سعی می کنم سریع از این صحنه خارج بشوم و تکرار عذاب آور برداشتن و بغل کردنت را نبینم. همه اش مثل یک عروسک می بینمت با آن لباس گل بهی ، بی حرکت و ساکت. با چشمان بی فروغ!
 
بابا جان بگذار الان گلایه کنم. اگر آن راننده بی توجه را در درونم ببخشم که تو را از من گرفت هرگز آنها که لذت با تو بودن را از من گرفتند نمی بخشم. آنها را فراموش خواهم کرد نه مثل مثبت اندیشها برای این که شایسته آرامشم برای این که آنها لیاقت به خاطر سپرده شدن را ندارندو البته هرگز نخواهم بخشیدشان. چقدر فکر و ذهنم را در محیط کار مشوش و آشفته کردند که خیلی اوقات از درک لذت با شما بودن غفلت کردم و حتی جاهایی خشم درونیم را در خانه آشکار کردم و ضربه اش را شما خوردید با عصبانیت و فریادها .من. برایشان آرزوی همین آشفتگی ها را دارم چرا که نمی شود کانون خانواده های دیگران را آشفته کنی ولی خودت در آرامش به سر ببری. مهم نیست در محیط کار چقدر قدرت می گیرند و ارتقا پیدا می کنند مهم برایم این است خانه و خانواده شان برایشان جهنمی ترین مکان ممکن باشد تا یک لحظه آرامش نداشته باشند حتی در همان محیط کار که اگر غیر از این باشد فکر کنم از عدالت خدا به دور خواهد بود.چه روزها و لحظاتی را از با تو بودن از دست دادم به خاطر خودخواهی خلایق و تو را باز از دست دادم به خاطر تنبلی و خودخواهی یک نفر. و نمی شود این مردم در آرامش باشند و من هر روز در نبود تو بسوزم و با دیدن مادر و برادر داغدارت از درون بکاهم و بریزم.
 
بعد رفتنت بی بی می خواست به من آرامش بدهد و می گفت: تا باشد برگی از درختی بریزد اما نمی دانست تو خود درخت بودی طوری عشقت در وجودم تنیده بود که با افتادنت تنه این درخت هم به خاک افتاد. الان خود بی بی به قدری داغدارت است که خواب و آرامش خودش به هم ریخته است. الان می گوید مرگ پدر و مادر ارث است. به آدم می رسد اما مرگ فرزند داغ و مصیبت است چه می شد این ارث از من به تو می رسید؟
 
بله خدا می داند با آدم چکار می کند که اجر بزرگی بر تحمل این مصیبت و حتی بدون تحمل آن گذاشته است. بابایی!  گاهی با معنویات و این که الان پیش خدایی و یادآوری خوابهایی که دیگران در موردت دیده اند که چقدر خوشحالی و در چه شرایطی هستی آن هم آن قدر خوب که عمو با خواب دیدنت گفته بود اگر آن دنیا این قدر خوب و قشنگ است می خواهم الان بمیرم، دلم آرام می گیرد اما ناگهان نبودنت از درون آتشم می زند و می خواهم که همین الان الان پیشم باشی ولی حیف که نمی شود.
 
بابا جان به خوابم که نیامدی ایرادی ندارد چون جایی که هستی زمان بی معنی است.شاید نمی دانی گذشت زمان با ما اینجا چه می کند شاید هم مجاز نیستی. نمی دانم شاید به خوابم میایی ولی فراموش می کنم. بدان که هر جا هستی در قلبمی.
 
دلتنگت

"بابادی"

 



زهرای بابا سلام

امروز ده ماه است که دیگر در خانه نیستی. هر جا می رویم نبودت خودش را فریاد می زند. این روزها پارسال خیلی روزهای شادی بود. با چه ذوقی خانه را تمیز می کردیم و آماده می شدیم که شما را ببریم خانه پدر مادربزرگها. اما امسال نمی دانیم چه بکنیم. هوای هیچ جا را نداریم. نه می خواهیم اینجا بمانیم و نه مایلیم برویم جایی برویم. هر جا برویم هر لحظه سفر یاد تو خواهد بود و خانه هر کدام برویم جای خالی تو آزار دهنده.  نمی دانم این بلا چه بود ولی قسمت تو و ما بیشتر از این گویا نبود! پریروز "دادا"  یک باره گفت: کاش دست زهرا جون را گرفته بودم که ماشین بهش نزنه. طفلک احساس گناه می کند که نتوانسته نجاتت بدهد. دقیقا همان چیزی که خدا را شکر می کنم که چه خوب شد "دادا" نفهمید و سمتت نیامد اگر نه الان داغدار هر دو می بودم. راننده که آسمان را نگاه می کرد! اگر جایی برای سرزنش باشد من لایقش هستم که چه طور پدری بودم که نتوانستم از دختر بچه معصوم و بی پناهم که به امید حمایت من بیرون آمده بود مواظبت کنم.

بابا جان!این روزها  داغ رفتنت ما را خیلی آزار می دهد انگار نه انگار این همه مدت پیش ما نبوده ای.  هر جا می رویم لباس های دخترانه می بینیم قلبمان به تپش می افتد حتی وقتی داروخانه می روم و شیشه شیر و . بچگانه می بینم  دلم هوایت را می کند ولی افسوس که تا هستم باید با این حسرت سر کنم.
 مردم می گویند بعد این همه مدت هنوز فراموش نکرده اید؟! تعجب می کنم  از ایشان که فکر نکرده و تجربه نکرده حرف می زنند. طوری می گوین بچه بود انگار بچه گربه ای . چیزی بوده ای که باید فراموشت کنم. جز سکوت چه می شود به اینها گفت؟ تا خدای نکرده به سرشان نیاید نمی فهمند چقدر داغ بچه می سوزاند. می سوزاند چون معصومیت و بی پناهیت در لحظه رفتنت آتش به جان آدم می زند. اصلا خود این بزرگترها چه اهمیت و فایده ای بودنشان دارد که از بودن یک بچه به این سادگی می گذرند؟ اگر می دانستند و می فهمیدند  می دیدند که تو و امثال تو اصل مفهوم زندگی هستید.چقدر زیباست حتی یک شکلک بی دلیل یک بچه. چه بی نظیر است خنده شادمانه یک کودک. چه فایده که نمی فهمند


این فیلم هم مال پارسال همین حوالی عید و خانه تکانی است که شادی ما فراوان بود و امسال بی تو سرگردانیم


دلتنگت
"بابادی"


زهرای بابا سلام



امسال اولین سفر عیدمان بی توست. دیگر مثل سالهای گذشته اشتیاقی برای رفتن نداریم. سفرمان خیلی خشک و بی روح است. اگر شوق "دادا" برای دیدن و بازی نبود شاید هرگز سفر نمی رفتیم. یاد این که دیگر تو نیستی آزارمان می دهد. حتی دوست ندارم آن جاده هایی بروم که با هم رفتیم.   دیگر نیستی که توی صندلیت  گریه کنی و داد بزنی : "با"  "با" . و من نگران از امنیتت سرت داد بزنم که نه نمی شود کمربند صندلیت را باز کنم.  
گاهی خودم را سرزنش می کنم که کاش همین قدر هم سرت داد نمی زدم و می گذاشتم بغل مامان بنشینی. هر چند از بس بی قراری می کردی محبور می شدم  صندلیت را باز کنم و به مامان بگویم  بیاید عقب  بنشیند و بغلت کند.  آخر بابا جان امنیت و سلامتت برایم مهم بود. شاید اگر می دانستم این گونه قرار است پر بکشی  مثل بیشتر مردم رهایت می کردم که صندلی عقب قل بخوری و وایستی و از شیشه پشت جاده را نگاه کنی.

امسال هوا شدیدا بهاری و بی قرار برای بارش است. ما هم بی قراریم و چه زود چشمانمان با هر لحظه یاد تو  بارانی می شود. چه می شد که پیشمان می بودی! حیف و صد حیف

عاشقت
"بابادی"


زهرای بابا سلام


عیدت مبارک


نوروز صبح زود اومدیم سر خاکت و راه افتادیم. "ماما" نمی خواست تو برو بیای میهمونی عید باشه .برای همین زود راه افتادیم تا همه نوروز تو راه باشیم.

خاطرات نوروز پارسال آزارش می داد. جای خالی تو و اون همه شیطنت دم سال تحویل گذشته را نمی توانست تحمل کنه. هر چند راه برای من آزار دهنده بود و

خاطرات سال گذشته همه راه زنده می شد.  شانس آوردیم که شب نوروز در آخرین لحظات راه باز شد صبحش تونستیم راه بیافتیم.

اینجا هم که رسیدیم جای خالیت فریاد می زد.

حیف که اینجا نیستی ولی صادق باشم احساس می کنم نزدیکمی. خیلی نزدیک  این قدر که حس می کنم خونه همسایه  هستی یا حتی توی یکی از اتاق

ها و هر جا میرم تو ،تو اون فاصله رفتی اتاق دیگه !

نمی دونم اون دنیا چه خبره  ولی حدس می زنم چون طبیعت نو میشه شاید شما هم جشن و شادی دارید. هر چند میگن شما اون دنیا گذر زمان

ندارید ولی امیدوارم این طور باشه که  با حس شاد بودنت  ماهم شاد باشیم.


عاشقت

"بابادی"






زهرای بابا سلام


عیدت مبارک

امسال اولین نوروز را بدون این که پیشمان باشی آغاز کردیم. دو نوروز را با شادی حضورت سر کردیم و نوروزهای دیگر را به شرط حیات باید با داغ نبودنت بگذرانیم.امسال که عید نداشتیم نمی دانم سالهای دیگر خواهیم توانست شادی عید را بپذیریم یا نه.

نوروز صبح زود اومدیم سر خاکت و راه افتادیم. "ماما" نمی خواست تو برو بیای میهمونی عید باشه .برای همین زود راه افتادیم تا همه نوروز تو راه باشیم.

خاطرات نوروز پارسال آزارش می داد. جای خالی تو و اون همه شیطنت دم سال تحویل گذشته را نمی توانست تحمل کنه. هر چند راه برای من آزار دهنده بود و

خاطرات سال گذشته همه راه زنده می شد.  شانس آوردیم که شب نوروز در آخرین لحظات راه باز شد صبحش تونستیم راه بیافتیم.

اینجا هم که رسیدیم جای خالیت فریاد می زد.

حیف که اینجا نیستی ولی صادق باشم احساس می کنم نزدیکمی. خیلی نزدیک  این قدر که حس می کنم خونه همسایه  هستی یا حتی توی یکی از اتاق

ها و هر جا میرم تو ،تو اون فاصله رفتی اتاق دیگه !

نمی دونم اون دنیا چه خبره  ولی حدس می زنم چون طبیعت نو میشه شاید شما هم جشن و شادی دارید. هر چند میگن شما اون دنیا گذر زمان

ندارید ولی امیدوارم این طور باشه که  با حس شاد بودنت  ماهم شاد باشیم.


عاشقت

"بابادی"





زهرای بابا سلام


پارسال همین روزها، عید 97 بود که با ما بودی و خوش بودیم. همین روزها بود که با دختر عمو و پسرعموها عید داشتیم. بیرون می رفتیم و می گشتیم و تو شادتر از همیشه بودی. شاید خدا می خواست آخرین روزهای عمرت جبران روزهای گذشته کنم و بتوانی از طبیعت بهاری بهره ببری. این فیلم ها هم لحظاتی کوتاه از شادی توست





کاش می شد که این روزهای شاد ادامه پیدا کند.

زهرای بابا سلام



یازده ماه پیش همین دقایق بود که تو را ازدست دادم. دقیقه هایی تلخ و شوک آور. بین هوا و زمین بودم. نور شدیدی اطرافم را گرفته بود و هیچ چیز نمی فهمیدم. بین همه بودم اما جدا و شناور. همه را می دیدم و با همه حرف می زدم حتی بغلم می کردند اما انگار در هوایی متراکم جدا شده بودم. این که چطور شد از دستت دادم هر روز کمرنگ و کمرنگ تر می شود جز لحظه ای که بغلت کردم و دیدم که که رفته ای. رفته ای برای همیشه.

چه می شد اگر نمی رفتی بابا جان! چقدر تحمل جدایی سخت است و سخت تر از آن باور این که دیگر نیستی.

می دانم که هستی ولی چه فایده که آغوشم بی تو خالیست. دیگر نمی توانم آن لپهایت را محکم ببوسم و سرخی جایش بماند.

مسافر ابدی بابا! کاش بابا بلیط این سفر را زودتر گرفته بود و رفته بود و بعدها تو برای جای خالیش وبلاگ می نوشتی .کاش!

زهرای بابا سلام



بالاخره برگشتیم. با اکراه و زور حضور در سر کار. ورود به خانه همان و هجوم سردی فقدانت همان. چقدر سرد و بیروح بود تمام فضای خانه. حتی "دادا" هم گرفتارش شد. با همه بچگی اش سعی کرد آن را تحمل کند و احساسش را بپوشاند  اما آخرش نتوانست. یک راست رفت سراغ تقویم  روی اپن و ورقش زد و وقتی به اردیبهشت رسید پرسید: زهرا جون همین جا بود که رفت؟  دو شب هم دلتنگی عمه را بهانه کرد و تا توانست گریه کرد تا خوابش برد.

درکش می کنم بابا جان! من بزرگسال همه راه می گفتم خدایا چرا زهرا را از ما گرفتی؟ کجای این دنیای تو را تنگ می کرد اگر امسال هم کنار ما می بود؟ هر از گاهی هم اشکم سرازیر می شد و مجبور می شدم بزنم کنار چون از سوزش چشم دیگر جلو را نمی دیدم. 
بابا جان! وقتی برای نبود بلدرچین های "دادا" دلم می گیرد و دلتنگشان می شوم می خواهی برای تو که شیرینی زندگیم بودی دلتنگ و بی قرار نشوم؟ امسال دو میهمان جدید هم با خودمان آوردیم. دو طوطی جیغ جیغو و فضول مثل تو اما این کجا و جیغ جیغ شادمانه تو کجا. رفته ای و همه ما را از تک و تا انداخته ای و ساکت کرده ای . عمو می گفت هنوز باور نمی کنم خبر رفتن زهرا را. عمویی که تو را سالی یکی دو بار می دید. ما چطور باور کنیم این درد ابدی را؟


دلتنگ زیباترینم

 "بابادی"

زهرا جان سلام


بابا جان دیشب "دادا"  هم نتوانست  نقش بازی کند و دلتنگی هایش را برای تو پشت شیطنت و بازی کودکانه پنهان کند. بغضش ترکید و تو را خواست. حتما می دانی!

"ماما"  داشت تختخواب را مرتب می کرد. بالشت تو را گذاشته بود روی تخت که دادا آمده بود و پرسیده بود: این بالشت منه؟  "ماما" گفته بود: نه مال زهرا جونه.ببین روش لک داره. "دادا" هم بغلش کرده بود و هی بوسیدش و مثل همیشه که الکی بوس میده و قربون صدقه میره  قربون صدقه ات رفت و یک دفعه بغش ترکید. دیگه نتونست بازی کودکانه اش را ادامه بده و های های گریه کرد.

با صدای بلند می پرسید:مامان  زهرا جونم کجاست؟ زود باش من زهراجونم می خوام؟  "ماما" با دل شکسته سعی می کرد گریه نکنه و آرومش کنه. می گفت:  مگه عمو خوابشو ندید. نگفت میام پیشش. "دادا" داد می زد و می گفت: نه من زهرا جونم می خوام. زهرا جون واقعنی می خوام پیشم باشه. یا لله مامان بگو زهرا جون کجاست؟ کی میاد پیشم؟


داشتم به هم می ریختم نزدیک بود برم بگم بابا دیگه هرگز زهرا جون برنمی گرده  اون بدنی که می دیدی باهاش بازی می کردی بردیم  زیر خاک گذاشتیم. تو ذهنم بود که "دادا" پرید و گوشیمو برداشت و  عکس پس زمینه که شما دو تا بودید و عوض کرد و عکس قبلی تو رو گذاشت. آخرین عکسی که خودش از تو گرفته بود و تو بهش با ملاحت لبخند زده بودی.

بابا جان راستش بگم دیشب تا مرز نفرت واقعی از خدا پیش رفتم. تو را برد  با "دادا" چکار داشت؟ فکر دل شکسته این بچه را نکرده بود؟ اصلا چرا بچه ها را می برد؟ حیف نیست داغ فرشته های زمینی را روی دل پدر مادرهایشان می گذارد؟ چه اصراری دارد بگوید مرگ برای همه است؟ حالا مرگ از یک سنی بالاتر بود مثلا از همین سن بلوغ که دیگر گناه هایت را به پایت می نویسد چه چیزی از خداوندیش کم می شد؟ این که خدا ودود است چطور  معنی می شود وقتی این همه کودک معصوم حتی به ظلم و ستم کشته می شوند؟! چطور معنای مهربانی را برایش بپذیرم؟ این که حکمت کارهایش را نمی دانم یا نمی دانیم چرا همین دنیا برایمان آشکار نمی کند تا این همه ظن بد بهش نبریم؟

وقتی بمیرم دانستن مجهولات این دنیا در آن دنیا چه دردی از من دو خواهد کرد؟

نمی دانم.


بی قرارت
"بابادی"

زهرای بابا سلام

حتما می دانی تقریبا همان ویروسی را گرفته ام که پارسال این حوالی گرفتی ، درست قبل رفتنت. این باعث شده این وقت شب بیدار باشم که صدای گریه دختر بچه همسایه را شنیدم که توی راهرو می آمد. یاد همه سختی هایی افتادم که " ماما" برایت کشید. چه شبهایی که به خاطر تب و بیماری تا صبح بیدار بود و ازت مراقبت می کرد. گاهگاهی هم من کمک کارش می شدم تا لحظه ای بتواند استراحت کند.  به این سختی ها که فکر می کنم  طاقت تحمل آن را حتی اگر خدا دوباره دختری مثل تو به ما بدهد دور از توانم می بینم. شبیه فرد خسته ای که اول راه دور و درازی که پایانش نامعلوم است ایستاده است.

بابا جان این همه سختی  را چطور می شود توجیه کرد وقتی به یک آن از دست رفتی. چقدر این دنیا  بی عاطفه است  که به درنگی و چشم بر هم زدنی همه آرزوهایت را به باد می دهد و دسترنج ماه هایی طولانی را به فنا می دهد.

بابا جان ! باور کن که سخت است.


عاشقت
"بابادی"

زهرای بابا سلام


دخترکم امروز دقیقا یک سال است که از پیش ما رفته ای. دل همه ما را سوزاندی و هنوز مرهمی بر این داغ دل پیدا نشده است.

صبح سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 خورشیدی حدودا 9:10 تا 9:25 دقیقه صبح در پارکینگ ساختمان . ناگهان دست اجل از راه رسید و تو نوگل زندگی من بالاترین دلبستگی دنیایی من را چید و تو را با خود برد.

باباجان! در این ساعت صبح که وقتی بیداری همه است چه وقت این بود که چشمان درشت و سیاهت را ببندی و بخوابی؟ بخوابی برای همیشه. وقت بیداری کی می شود عزیز دل بابا؟!

خسته شدم از این همه انتظار.

می گویند: وقت رفتنت بوده، اگر امروز نمی رفتی  اندکی بعدش باز می رفتی چون قرار بر رفتنت بوده. به قول خودت:" من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم!". بابایی یعنی عقیقه ات کشک بود؟ آن صدقه دادن هر صبح "ماما" بیهوده بود؟ آن همه دعا و آرزوی سلامتی ما برای شما بی فایده بود؟

معصوم من حلوای قند بابا چرا خدا تو را از ما گرفت؟ مایی که همه ثروتمان شما دو تا بودید. نمی دانم!!!

چه ساعاتی بود ساعات سه شنبه نحس

 بین هوا و زمین در نور زیاد معلق بودم ولی با همه می گفتم و می نشستم و می رفتم

گاهی چقدر خوب است این مرفین! نمی گذارد چیزی بفهمی. اگر نبود آمپول خواب آورش چطور می توانستم این لحظات را تحمل کنم. بعد این خواب عمیق و طولانی بود که توانستم به "ماما" بگویم: که هرگز بر نمی گردی و  "ماما" به خاطر رخوت و منگی آن بود که توانست این خبر را بشنود و جان ندهد.


با گیجی از من پرسید: یعنی زهرا آی.سی.یو نیست؟ یعنی رفته؟ و گفتم: که هرگز بر نمی گردی. 

 چه کسی حال مادری را درک می کند که احساس می کند وقت شیر خوردن کودکش شده است اما طفل بی گناهش روی سینی سرد سردخانه برای همیشه خوابیده است. گاهی لازم به توضیح نیست اگر حسی باشد و شعوری  درکش می کنند


زهرای بابا
دختر بابا
نازگل بابا
دلبر بابا

این حرفها را مدتهاست به کسی نگفته ام. روی دلم تلنبار شده است. چنگ می اندازد به قلبم و فشارش می دهد


کجایی بابایی؟

تحمل یک سال دوری کافی نیست؟ اگر قرار بود به خاطر همه گناهانم ادب بشوم شده ام. بیا. دست کم گاهی هم به خوابم بیا.

بیا بابا که دارد عنان صبرم از کف می رود 
.



زهرای بابا سلام


اولین شبی که پیش ما نبودی عمو خوابت را دید.همان زمان که پیکرت توی سردخانه بود اما نمی دانم خودت کجا بودی. شروع کردی به پیغام دادن که جایت خوب است اما حال دلمان را چه کنیم که هنوز خراب است

عمو اولین کسی بود که این خبر را شنید و هق هق کنان  گوشی را گذاشت. حتی بازخواست من را تحمل کرد که چرا در چنین شرایطی هیچ کدام کنارم نیستند پس به چه دردم می خوردند

عمو تعریف می کرد:

شب گریه کرده بودم و بی قرار.ناراحت بودم. نمی توانستم بخوابم. حول و حوش اذان صبح. بین خواب و بیداری  تکیه کرده بودم به دیوار که "آقا" (پدر خودمان و پدر بزرگ تو) را دیدم.  "آقا" خیلی شیک و کت شلواری و کراوات زده بود. با عصبانیت به من گفت: چیه این همه بی قراری می کنی داد و بیداد می کنی؟ زهرا پیش منه. و نگاه کردم دیدم انگشت بزرگ دستش را زهرا گرفته است و کنار " آقا"ست.

بابا جان می دانم که می گویند اگر طفلی از این دنیا برود یا سرپرستی اش را حضرت ابراهیم و ساره به عهده می گیرند تا به بلوغ و تکامل آن دنیایی برسد و اگر از سادات باشد تحت سرپرستی حضرت فاطمه قرار می گیرد و یا اگر از اقوام مومنش کسی باشد به دست او سپرده می شود.

باباجان این خواب بیشتر از این که وضعیت تو را مشخص کند ما را از جایگاه "آقا" مطمئن کرد. چرا که تو پاک رفتی و جایی جز بهشت برزخی نباید باشی اما این که "آقا" پیشت است یعنی جایش خوب است.خیلی هم خوب است که فرشته من اولین نوه اش که پیشش رفته را به او سپرده اند.  حتما خیلی خوشحال است که از فرزندان خودش به او پیوسته است وقتی که ممکن است نسل اول خودش گاهگاهی فراموشش کنند. نمی دانم!

زهرا جان سلام


دیروز 19 اردیبهشت  روز خاکسپاریت بود. پارسال مصادف بود با چهار شنبه. حدود ساعت 6:30 تا 7 بعد ظهر بود که با بدنت خداحافظی کردیم. در گیجی و منگی. نه من نه"ماما" می فهمیدیم واقعا چه اتفاقی افتاده است و با گذشت زمان بزرگی فقدانت آشکار و آشکارتر می شد.

صبح با پیگیری یکی از اقوام پیکرت را از سردخانه بیمارستان تحویل گرفتیم و راننده آمبولانس بهشت زهرا تو را برد تا تحویل پزشک قانونی بدهد. من و عمو امیر و خاله اکرم دنبالت آمدیم.

عمو امیر روز قبلش داشت می رفت مسافرت که به من زنگ زده بود محض احوالپرسی و بعد راهش را بکشد و برود و در همان گیر و دار اورژانس به من زنگ زد. خبر را شنید خیلی کوتاه " زهرا کشته شد". بلافاصله به عمو آرش زنگ زده بود که برو ببین چه اتفاقی افتاده و خودش  راه افتاده بود سمت تهران.

در گرفتاری پزشکی قانونی و انتظار برای تشریحت  اقوام راننده زنگ زدند که بیایند برای عذرخواهی. مودبانه رد کردم و گفتم که داریم زهرا را می بریم شهرستان و معلوم نیست کی برگردیم. وقتی تو نبودی دیگر این حرفها به چه کارم می آید.

صدایم کردند که بیا جنازه! (چه زود جنازه شدی، چقدر بیرحمانه است گفتن این کلمه به پدری که دختر بچه اش، عزیزترین کسش را از دست داده است) شناسایی کن. چهره ات انگار تغییر کرده بود. کمی از آثار تشریح روی سینه ات مشهود بود. حالتی از دردکشیدن! در صورتت می دیدم.

آمبولانس تو را برد تحویل  سالت تغسیل داد و ما هم رفتیم برای کارهای اداری و نامه اعزام به شهرستان. کارمندهایی بودند که با خوشرویی همراهت بودند و کمکت می کردند تا در گیجی این لحظات داغ عزیز بیشتر از این اذیتت نکند.

در این فاصله دختر عمه مامان و شوهر و دختر کوچکش که زمان همبازی تو  و "دادا" بود آمدند. از همان پزشکی قانونی همراهمان بودند. منتظر تحویل پیکرت که بودم به تابلوها نگاه می کردم. اسامی را می دیدم انگار ترمینال است و دایم عزیمتها را نشان می دهد. اینجا ترمینالی بود که فقط خروجی داشت! همراهان و مشایعت کنندگان درگذشتگان را که می دیدم کلافه می شدم. انگار نه انگار فردایی و شاید لحظه ای دیگر نوبت آنهاست. برخی زنها که گریه می کردند دقت می کردند مبادا اشک آرایششان را خراب کند! آمده بودند سور و عروسی ! برای همین بزک کرده بودند.

تابلو اسمت را نشان داد. برای تحویل وارد سالن شدم. پیکر کوچکت در کفن سفیدی پوشیده شده بود و باز در پلاستیک بودیکه مبادا آثار تشریح، غسلت را خراب کند. دسته گلی به نشانی همدردی هم بهشت زهرا داده بود. خاله اکرم نگذاشت  تو را بغل کنم. در جا تو را قاپید و گریه کنان برد. هر چه التماس کردم بگذار دخترم را بغل کنم نگذاشت و رفتیم تا تو را در تابوت بگذارند و این شد که حسرت آخرین به آغوش کشیدنت روی دلم ماند.

مسوول تابوتها چقدر بی احساس بود انگار برایش عادت روزانه شده بود. حتی منگنه را بی خیال می زد که با اعتراضم دوباره و با دقت درش را بست. ظاهرا اهمیتی به احساس همراهان نمی دادند که حتی فضله پرندگان را از جعبه تابوت پاک نمی کردند.

راه افتادیم تا هر طور شده قبل غروب به شمال برسیم. خیلی ها منتظرمان بودند. همکاران زیادی حتی با خانواده شان رفته بودند شمال و منتظر ما بودند. عمو امیر با نهایت سرعت ممکن می رفت. زمانی اجازه نمی دادم  حتی تو بغل "ماما" باشی و باید حتما در صندلی کودک می نشستی اما الان  پیکرت در جعبه ای در صندوق عقب بود.

بین راه شوهر خاله و عرفان هم به ما ملحق شدند با این که فردایش عرفان امتحان داشت. تمام راه اشکم را از عمو امیر مخفی کردم.سعی کردم هق هقم را در درون خفه کنم هر چند او هم سعی می کرد طوری رفتار کند که انگار همه چیز عادی است.

نزدیک محل که رسیدیم دایی آمد و باگلاب و پارچه ای رنگی که رسم محل است روی تابوت را پوشاند و رفتیم سمت خانه بابا بزرگ. نفهمیدم وقتی رسیدیم کی تو رابردند و توی خانه دور دادند و زنها بالای سرت نوحه خواندند. به خودم آمدم دیدم در مسیر آرامگاه محلیم و جمعیت زیادی تو را مشایعت می کند. حتی لحظه خاکسپاری هم نه من نه مامان نتوانستیم و اصلا در حالی نبودیم که حرفی بزنیم و حتی فکر کنیم که برای آخرین بار بغلت کنیم. فقط دیدم که دارند سنگ ها را روی قبر می گذارند و دیگر تو را ندیدم.

حتی لحظه ای که سیمان می ریختند می خواستم داد بزنم آرامتر بیل بزنید که مقوای روی سنگها پاره می شود و سیمان می ریزد روی صورتت ولی لال شده بودم و فقط نگاه می کردم. بی اراده با مردم آمدم و بی اراده با مردم از سر خاکت برگشتم.

بابا جان سنگینی غمت در خانه بابابزرگ آن قدر زیاد بود که پرستو ها که میهمان هر سالشان بودند  فردای روز تشییع تو رفتند و تخمگذاری نکردند. حتی برای بار دومش هم برنگشتند.گویا آنها هم شدت غم اهل این خانه را درک کرده بودند. امسال دیدم  زیر لانه شان جعبه گذاشته اند تا کثیفیشان روی بهار خواب نریزد پرسیدم مگر برگشته اند. گفتند:بله ولی من پرستویی ندیدم.

کاش تو پرستوی مهاجر ما نمی شدی و این طور ما را تنها نمی گذاشتی

عموها وقتی رسیدند که خاکسپاریت تمام شده بود و مراسم در مسجد شروع شده بود. راه طولانی بود و دور و دراز. به موقع رسیدن سخت بود.


زهرا جان سلام


هنوز چهلمت نشده بود که با عمو صحبت می کردم. عمو می گفت:


" حول و حوش 4 صبح دمدمای اذان صبح بود که خواب می دیدم در یک خانه بزرگ هستم. دور تا دور خانه زنها نشسته بودند و یک خانم با چادر و پوشش تمام سفید چهار زانو نشسته بود. من هم دم در ایستاده بودم. زهرا روی پای آن خانم نشسته بود و پشتش را به سینه او تکیه داده بود. با دستم به زهرا اشاره می کردم که بیاید پیشم ولی زهرا با تکان دادن سرش به من می گفت : نه نمیام."


نمی دانم چه حکمتی است در همه این  وقایع، چه رفتنت چه خواب دیدن دیگران و چه خواب ندیدن من بعد یک سال. هر چه هست  راضیم. یعنی چاره ای جز رضا نیست. تا یادم نرفته بگویم شب اول یا دومی که شمال بودیم بعد خاکسپاریت خوابت را دیدم درست قبل بیدار شدن. دیدم آرامگاه محلیم و تو با آخرین لباست تاتی کنان پشت به من از روی یک گور سفید بالا رفتی و راه می رفتی که بیدار شدم. انگار من جز محیط نبودم و از فضایی بیرونی نگاهت می کردم. همین دیگر هیچ چیز یادم نیست. شاید به خوابم آمده باشی ولی من تا این لحظه هیچ چیز یادم نمی آید که خوابت را دیده باشم.


با همه این حرفها اگر چه دلم برایت خیلی تنگ می شود. اگر چه یاد لحظه رفتنت دلم را می سوزاند ولی باز هم راضیم. چه کسی از حکمت رفتنت با خبر است. شاید  من یا مامان می مردیم و تو می ماندی و زیر ظلم و ستم این مردم قرار می گرفتی. کسی چه می داند؟ پامال شدن کودک یتیم چقدر سخت است وقتی که از همه طرف مورد ستم است و دادرسی ندارد چه از جانب نامادری ناپدری یا حتی بستگانی مثل عمه عمه خاله دایی.گاهی که به اینها فکر می کنم یا این که می بودی و بیمار می شدی و من شاهد زجرکشیدنت می بودم درست مثل 3-4 روز قبل از رفتنت که مریض شده بودی و کاری از دستم بر نمی آمد. خودخواهی نبود به خاطر دل خودم بخواهم که تو باشی و زجر بکشی. چه می دانم شاید بدتر از اینها در انتظارت می بود اگر می ماندی و می بودی.


راضیم و خوشحالم که تا بودی کسی جرات نکرد حتی "اهی" به تو بگوید و سرانگشتی به سویت دراز کند. خوشحالم که روی چشمانمان بزرگت کردیم و در اوج و به ناگاه رفتی تا ظلم و جوری از این دنیا ببینی.


اگر چه سخت بی قرارتم ولی راضیم.


عاشقت

"بابادی"


زهرا جان سلام


پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.


عرفان می گفت:


"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خواب را تا صبح در مسیر تهران دیدم."


وقتی عکس "آقا" پدربزرگ یا به عبارتی"باباآقایت" را نشانش دادم گفت: با اطمینان نمی تونم بگم ولی خیلی شبیهش بود.


باباجان کاش همینی باشه که فکر می کنم. نه عمو نه عرفان هم  را دیده بودند و نه پیش هم بودند. دو روز متفاوت خواب دیدند و از خواب هم بی خبر بودند. حدس می زنم خواستی خبر بدی که کجا و در چه حالی هستی.


هنوز که هنوزه با علم به حال تو حال ما هنوز خرابه. نه به خاطر این که نگران جایگاهت هستیم به خاطر این که دلتنگت هستیم. خدا طوری مهرت تو دل ما جا کرد که بعد یک سال با کوچکتریم اشاره ای اشکمون سرازیر میشه.


" بی بی" زنگ زده بود تسلی دلم بشه تو سالگرد رفتنت ولی آخرش گفت: "یکی می خواد بیشتر از همه به خود من تسلیت بگه به خاطر زهرا".


نمی دانم!


==============================

خانه شوهر خاله مامان زهرا باغ سرای بزرگی است که روبروی خانه پدربزرگ زهراست.


زهرا جان سلام



بابا جان نمی دانم این خوابها چه معنی دارد و چرا دیگران باید آن را ببینند و چه حکمتی در آن است. تلاش اندکی هم کردم فرد مطمئن و واردی پیدا کنم ولی نشد.

هفته اول و دوم پس از خاکسپاریت بود که دختر عموی مامان تو را خواب دیده بود. من هم از دیگران شنیدم. گفته بود:


"سه زن بودند. یکی که زهرا را بغل کرده بود سرتاپا سفید پوشیده بود. کنار مزار شهدای محل ایستاده بودند. حرف نمی زدند.من منظورشان را در خواب حس می کردم. دو تا دختر عمو(یا دختر عمه) دیگر هم با من بودند. به ما اشاره می کردند بیایید زهرا را ببوسید. آنها رفتند ولی من جرات نمی کردم تا این که جلو رفتم و بوسیدمش. زهرا توی کفن بود همان طور که از تابوت در آوردندش و توی خانه بابابزرگش چرخاندش. صورتش باز بود.زنی که زهرا را بغل کرده بود به مزار شهدا اشاره می کرد انگار که می خواست بگوید چرا اینجا دفنش نکردید. از خواب که بیدار شدم این احساس را داشتم که صورت واقعی و جسمش را در خواب بوسیده ام ".


شاید بگویی چرا اینها را مرور می کنی. اگر قرار بود چیزی بفهمی در لابه لای همه خوابها و آیه های قران که برایت آمد باید می فهمیدی. نمی دانم باباجان. شاید بعضی چیزها را فهمیدم بعضی را هم نه ولی اصلش این است که دلم برایت خیلی تنگ شده. پذیرفته ام که رفته ای و راضیم ولی  دلتنگی کار دل است و کاری نمی شود کرد. دلم می خواهد از تو بگویم و بنویسم حتی اگر در مدار تکرار قرار بگیرد. برایم شیرین است. نمی خواهم بگذارم همان طور که دنیا ما را به نبودنت عادت داد یادت را هم از دلم ببرد.

همین!

زهرا جان سلام



خدا سال 97 که شد دوبار در کمتر از یک ماه در خواب بی بی و عمه هشدار داد که قرار است از پیش ما بروی ولی ما و خصوصا من جدی نگرفتم. حتی یادم است بی بی به ماما زنگ زده بود و داشت صحبت می کرد که نگران است و برایت صدقه بدهیم. شنیدم و بی خیال با خودم گفتم این هم یکی از نگرانی های همیشگی بی بی است.

بعد تعطیلات  فروردین آن صبح زود که می خواستیم حرکت کنیم تو بیدار شدی و عمه تو را بغل کرده بود و سرت را زیر چادرش برده بود و با گریه می گفت: " زهرا جان یعنی تو واقعا می خواهی بروی؟" و شد آن که تو واقعا رفتی. آن وقت تو گریه می کردی و دلت نمی خواست روی صندلیت بنشینی. این جمله را که شنیدم من هم یک دفعه دلم گرفت و اشکم سرازیر شد. نمی دانم چه شد که آن لحظه من هم نمی خواستم بیایم تهران هر چند همیشه مجبور بوده ام که بیایم. جدایی بخشی از این زندگی ماست.

عمه می گفت:

" با زهرا جلو در یک خانه گلی قدیمی ایستاده بودم . مثل این خانه هایی که بازسازی می کنند برای گردشگری و. در خانه چوبی بود و رو به مسجد یا جایی شبیه حرم امام رضا باز می شد. یک دفعه دست زهرا از دستم در رفت و نفهمیدم که چه شد و زهرا ناپدید شد"

احتمالا نگران شده و در نبود من به ماما زنگ زده که صدقه بدهد چون می دانست به  نفوس بد زدن و تعبیر منفی حساسم. البته شاید چون یادم نمی آید در این مورد کسی چیزی به من گفته باشد.اگر هم می گفت جدی نمی گرفتم و می گفتم زیادی حساسید. از بس نگرانید خوابهای این طوری می بینید و ماما هم حتما صدقه کنار می گذاشت.

این طوری است باباجان گاهی پیامهایی که از آن دنیا می آید را مردم این دنیا جدی نمی گیرند از بس دنیای جاری خودشان را جدی می گیرند این پیامها را هم بخشی از تخیلات این جهانی خودشان می دانند.

زهرا جان فکر نمی کنم اگر هم محلی می دادم اتفاقی می افتاد. تو قرار بود بروی حالا کمی زودتر یا دیرتر فرقی نمی کرد. اصلا برای ماندن نیامده بودی. به قول یکی مثل نسیم صبحگاهی مدتی (20 ماه) وزیدی و رفتنت در صبح یک روز اردیبهشت اردی بهشت ما را اردی جهنم کرد.
شایددیرتر و سخت تر می رفتی. آن وقت چطور می توانستم با آن کنار بیایم وقتی هنوز یادآوری رفتن سخت ولی سریعت آزارم می دهد.شاید در این مصیبت هم باید خدا را شکر کنم که به ثانیه ای از این دنیا پرکشیدی و مثل برخی کودکان معصوم زجرکش بیماری و نقص عضو و نهایتا رفتنی دردناک نشدی.

اگر چه قلبم برایت پرپر می زند ولی باز هم خدا را شکر



زهرای بابا سلام


اول از همه برایت بگویم که دلم برایت خیلی تنگ شده است. برای بوسیدن آن لپهای آویزان و بغل کردنت بی تابم.  بابا جان  تو را که می بینم یاد دختر خانواده دکتر ارنست می افتم. چشمهای درشت.لپهای آویزان و گل روی سرت که البته شما دوتا گل بزرگ سرتان سمت مخالف هم است و صد البته پر سر و صدا و هیاهو بودنتان. می گویند: ناراحت نباشید که زهرا با دیدن ناراحتی شما او هم ناراحت می شود. جایش که خوب است چرا غصه می خورید؟

بابا جان! این ناراحتی جنسش فرق می کند. دلتنگی است. دلتنگیی که هیچ وقت مرهمی نخواهد یافت مگر با مرگ ما. کار دل است و دل را نمی شود کاری کرد.وقتی عکس و فیلمهایت را می بینم چندان متوجه کوچکی ات نمی شوم اما وقتی بچه های هم سن و سالت را می بینم می گویم: واقعا من همچین دختری داشتم؟ همین طور ریزه میزه و بانمک؟ حیف نبود این بدن کوچک زیر خاک برود. مقایسه اندامت و ماشینی که تو را از ما گرفت دلم را آتش می زند. دخترکی به این کوچکی این طوری برود سخت است باباجان.آن چشمهای درشت براقت که هنوز نگاهش زنده است چطور خاموشی اش را باور کنم.


بهار 97 بر عکس همیشه علاقمند بودم شما را بیرون ببرم و حتی من اصرار داشتم که چرا روزهای عید توی خانه بمانیم. برویم از طبیعت استفاده کنیم.باغ و زمین های کشاورزی پرگل اطرافمان زیاد رفتیم. بی بی همانجاها را خواب دیده بود. می گفت:

"شما با زهرا رفته بودید سمت زمین های کشاورزی بالادست و من هم داشتم در زمینهای پایین می آمدم سمت شما. یک باره صدایی شنیدم که از سمت شما می آمد که می گفت: زهرا گم شده زهرا گم شد"

و بعدش زنگ زده بود به "ماما" آن هم در ساعتی که من خانه نباشم و از قضا بودم ولی توجهی نکردم. می ترسید از نگرانی زیادی اش از نظر من، عصبانی بشوم.

توجه می کردم چه می شد؟باز همین آش بود و همین کاسه!


زهرا جان سلام

چندماه پیش وقتی یکی از دانشجوها از مشکل زندگیش برام گفت و این که لازمه زودتر کاراشو تموم کنه. براش از تو گفتم و این که اهل محل "ماما" میان پیشت و حاجت روا میشن.

چند وقت بعدش فکر کنم بعد عید غدیر و خوابهای عمو برام پیام فرستاد که خوابتو دیده. این طور نوشته بود

"

سلام آقای . حالتون چطوره؟ خونواده خوبن ؟ 
عیدتون مبارک باشه جای زهراجان هم خالیه خداوند صبر عطا کنه 
من دیشب خوابشو دیدم روی تخت بیمارستان بود انگار بعد از حادثه بود اما کوچکترین زخمی به تن نداشت و مثل یه دختر ده دوازده ساله با موهای مشکی بلند و لباس قهوه ای کرم توپ توپی بود و هر چی بقیه میومدن بالای تختش می‌گفت منکه حالم خوبه ببینید چقدر  بزرگ شدم طوریم نیست.‌. 
من و خواهرم و همسرتون کنارش بودیم و شما یه فرزند دیگه داشتین که بغل همسرتون بودن و خیلی شبیهِ زهراجان ‌ 


برای شما صبر و شکیبایی آرزومندم و فرشته ی کوچولتون در ارامشه یقینا"


نمی دونم چرا بقیه تو رو بزرگ می بینند. بزرگ شدی. شاید به خاطر این که به نسبت این دنیا بزرگ شدی و به این دنیا احاطه پیدا کردی. عمو هم تو رو بزرگتر از سن رفتنت به خواب می بینه ولی ماما فقط به اندازه بچگیت. بهش میگم شاید همه اینها تخیلات و آرزوهات از زمان بودن زهراست که هنوز می بینی شیر می خوره یا پوشکشو عوض می کنی و.

نمی دونم ولی خیلی دوست دارم سرکی بکشم به اون دنیا مثل خیلی ها که خدا اجازه بهشون داده از همین دنیا  از اونجا با خبر بشن و حتی میگن بعضی ها که رفتند هنوز مجازند که بیان و جواب پرسشهای اهلشو بدن مثلا آیت الله قاضی شنیدم هنوز اونهایی که شایستگی دارند و پرسش دارند ذکری بلدند که آقای قاضی  میاد و مشکلشون حل می کنه.

دنبالشم آدم اهلشو پیدا کنم. دو -سه باری هم سعی کردم ولی نمی دونم راست بود یا سعی بیهوده. تو این زمینه کمکم کن.

بابا جان چیزهایی گفته بودی که انجام بدیم ولی چیزی دستگیر من یکی نشد. اگر هم چیزی در خواب می بینم صبحش اصلا یادم نیست. دلم می خواد حالا که از لذت بودنت محرومم گاهی توی خواب هم شده پیشم باشی و صبح یادم باشه. بیشتر از این چشم انتظارم نگذار.

دلتنگت

"بابادی"


یک سال و یک ماه گذشت بی تو، با یاد تو

 

زهرای بابا سلام

 

دیروز صبح تقریبا همان ساعتی که برای همیشه از پیش ما رفتی سر خاکت بودیم. مثل همیشه اول با تو خداحافظی می کنیم و بعد حرکت می کنیم سمت تهران. 

شب قبلش خیلی حالم خراب بود. بی اراده گریه ام می گرفت. برای همین رفتم بیرون که ماشین بشورم. هم تنها باشم و هم کسی حالم را نفهمد.

بابا جان می گویند این قدر تو را یادآوری نکنیم. انگار دست خودمان است. مگر می شود طعم شیرین با تو بودن را تجربه کرد و بعد فراموشت کرد. آن قدر هجوم یادت سنگین است که بی اختیار از همه می برم و تنها باران اشک است که می آید. چکنم نازدانه دخترم بودی. هنوز هم هستی تا ابد مال منی. تا هستی هست من هم دختری به نام "زهراسادات" دارم حتی اگر بیرحمانه شناسنامه ات را باطل کنند و از شمار خانوارم کم شوی.

این روزها زیاد خواب می بینم ولی تقریبا همه اش یادم می رود. چه فایده که بیایی و یادم برود. البته اگر بیایی. چه می شود این خدای مهربان! به حق خودت هم که شده اجازه بدهد به خوابم بیایی و آرامم کنی.

بابا جان از خدا بخواه از این شهر و خانه و محل کار و همه آدمهایی که دیدنشان آزارم می دهد خلاصم کند و  همان که در دلم هست را خیرش را در آن قرار دهد و بگذارد در آنجا به آرامش برسم.

 

دلتنگت

"بابادی"


زهرای بابا سلام

امروز هم هجدهم ماه است که آمد.روزی که هر ماه می آید و یادآوررفتنت می شود. امروز درست یک سال و 3 ماه است که از پیش ما رفته ای. رفته ای و انگار نه انگار که زمانی بودی و خیلی دوستت داشتیم و داریم. انگار فراموشمان کرده ای! شاید هم نه. می دانم پارسال در خواب عمو چه گفته ای. حتی امروز که عکس و فیلمت را با "ماما" داشتیم نگاه می کردیم صدایت را شنیدیم. شاید هم صدای بچه ای بود که این قدر شبیه صدایت بود! نمی دانم.

آخرین باری که آمدیم سر خاکت  دیدم میهمان جدیدی آمده است. حتما می دانی. شاید الان هم پیش هم هستید! دختری 2 سال و یک ماهه که از پله ها افتاده بود و درست پیش از رفتن به کما  به مادرش لبخند زده بود و رفته بود. نمی دانم خدا چرا داغ امثال شما را روی دل آدم می گذارد. سر خاکش رفتم. چشمهایش مثل چشمهای تو انگار نوری توی سیاهیش بود که خبر می داد ماندنی نیست. عکس هر بچه ای که پرکشیده را می بینم انگار زلال آب و روشنایی توی چشمهایش موج می زند. شاید خیالاتی شده ام که اینها را می بینم شاید هم حقیقت است. بگذریم. حتما می دانی کبد و اندام دیگری از این طفل را اهدا کردند و الان شاید پدر مادرش خوشحالند که هنوز اعضای بدن دلبندشان جایی حیات دارد. بابا جان رفتنت آن قدر سریع بود که در دم رفتی و حتی این فرصت هم برایمان فراهم نشد که به آن فکر کنیم. شاید خدا می دانست از شدت علاقه مخالفت خواهیم کرد! هر چند در پزشکی قانونی به حد کافی بدن ظریفت را مجروح کرده بوند انگار حالت چهره ات هم تغییر کرده بود!نمی دانم.شاید.

وقتی به خانه بر می گشتیم سر راه هم بنر اهدای عضو دختر کوچک دیگری را دیدیم. "حسنی" اگر اشتباه نکنم حدودا سه ساله بود که با رفتنش به چند نفر دیگر زندگی بخشیده بود. شاید او را هم دیده باشی چون خاکی که در آن آرمیده اید چندان هم دور نیست. اصلا مگر آنجایی که هستید این حرفها معنی دارد؟

 

بابا جان به رفتنت عادت نکرده ایم. جای خالیت داد می زند که اینجا چیزی کم دارد. یک نواختی زندگیمان را احاطه کرده است. بی حوصلگی فراوان شده است. دیگر هیچ کداممان نشاط گذشته را نداریم. تارهای عنکبوت را توی خانه و بالای بالکن می بینم و بی خیال رد می شوم. سرکار کارهای انباشته دارم اما هر روز به روز دیگر موکولش می کنم. مثل دیگران هم ج و و نمی کنم برای پیشرفت و ارتقا شغلی. شاید می دان هنوز وقتش نشده است.

زهرا جان! نبودنت را تحمل می کنیم چرا که چاره ای نیست نه راه برگشتت هست و نه اجازه رفتن. باید بود تا زمان رفتن برسد. اصلا از همین می ترسم که نوبت من بشود ولی جایی کنار تو نباشم. چه تضمینی هست که همنشین تو باشم. تویی که در دسته "ابرار" قرار می گیری و من. هنوز شبها موقع خواب جای خالیت احساس می شود. صبح ها  وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن همراهم بودی و وقت برگشتن به خانه تو بودی که می دویدی بغلم. الان همه چیز فرق کرده است.

تابستان شده است ولی اصلا دوست ندارم بروم توی حیاط ساختمان. ضررش را "دادا" می کند که همیشه توی خانه است مثل تو که همه زمستان به خاطر آلودگی هوای توی خانه بودی و منتظر بودیم تا هوا گرم بشود و بروی توی حیاط و. که این گونه شد. توی حیاط غوغای بچه هاست. از وقتی تو رفتی چندتایی به دنیا آمدند و الان دست در دست پدر و مادرها می آیند برای هواخوری و تازه مادرانشان چندتایی باردار هم هستند. گویا در این ساختمان فقط تو اضافه بودی که باید می رفتی.

می دانی دیگر چرا دوست ندارم بیرون بروم. از نگاه همین آدمها بدم می آید. اوایل احساس ترحم می کردند. نگاهشان داد می زد. اما حالا شاید نگاه تحقیر است که ما در نگهداری از تو کوتاهی کردیم و آنها والدین شایسته ای هستند. همان روز صبح  همان لحظه که "ماما" خودش را از پله ها کشیده بود بالا که ببیند چه شده است نگهبان احمق ساختمان غرغر می کرده است که هر چه می گوییم  بچه هایتان را ول نکنید و.گوش نمی کنند. در آن لحظه ما شدیم بدهکار! مایی که نمی گذاشتیم پایت به زمین برسد مبادا زمین بخوری.ولی خدای مهربان! همه اراده ما را متوقف کرد تا در آن لحظه رام بشویم و بگذاریم همراه دایی تنهایی بیایی توی حیاط. حالا داغ تو دلمان را هر روز خراش می دهد و  آنها که هر روز صبح مثل مرغ بچه هایشان را  حتی کودک 18 ماهه را تنهایی به حیاط ساختمان کیش می دهند  و ظهر و شب حتی زحمت  بیرون آمدن هم نمی دهند و از همان در واحد صدایشان می زنند آنها شده اند والدین خوب و ما شده ایم بی توجه و کم کار! نمی گویم چرا بلایی سر آنها نمی آید می گویم چرا این بلا سر ما آمد؟ این همه مواظبت ما که حتی برخی ما را مسخره می کردند حقش این نبود که تو را این گونه از دست بدهیم. ما خدا را به مبارزه نطلبیده بودیم که بخواهد  نشانمان بدهد کی قدر قدرت است. تنها وظیفه مان را انجام می دادیم. زانوی شتر را ابتدا می بستیم و بعد می گفتیم توکل بر خدا.

دلمان داغ دارد و همه چراها سنگینی می کند در ذهنمان و کسی هم پاسخی ندارد جز نصیحت. نمی دانند یا نمی فهمند خودم همه اینها را بلدم. دلم را بدهم به دل ائمه. خدا داد خدا گرفت  امانت خودش بود و بیشعورترانشان می گویند بچه بود دیگر؟انگار خودشان که راست راست روی کره زمین راه می روند و از یک پشه هم بی مصرف ترند اگر نباشند دنیا "کن فی" می شود. چطور می شود به آنها گفت دهانتان را ببندید.

قیاس مع الفارق است باباجان.  امام حسین می دانست چه می کند و کجا می رود اما من کجا و او کجا.منی که حتی جلوی پایم را به زحمت می بینم.امام حسین آن دنیا را می دید و نشان اصحابش داد که آن طور پای قولشان ماندند. من فکر می کردم کودکم 5 دقیقه فقط می رود توی حیاط و برمی گردد. رفتنی که هرگز برگشت نداشت اما امام حسین می دانست که همه "اهل دنیا" برایش شمشیر کشیده اند. می دانست که کسی قرار نیست به علی اصغرش آب بدهد. این چه قیاسی است که می کنند؟ وقتی جواب چراهای من را ندارند خاموشی بهترین پاسخ نیست؟

بگذریم که تکرارش فقط زجرآور است.

 

راستی یادم آمد چند وقت پیش خوابت را دیدم. اما مطمئنم آن هم بیشتر ناشی از تصورات ذهنیم بوده است تا یک خواب واقعی مثل خواب عمو و تو. توی همین خانه بودیم و تو حدود همین یک سالگیت بودی مثل روز تولدت. نمی دانم کی دیگر بود ولی تو چیزی شبیه موبایل دستت بود که هی روی آن می زدی و آن طرف تر انگار چیزی به شکل و شمائل موبایل بود که با هر ضربه ات صفحه ای  خاکستری یا نقره ای روی آن هی بالا پایین می شد و تو تعجب می کردی و هی بازیت را تکرار می کردی. من هم انگار آنجا نبودم و احساس می کنم نقش ناظر داشتم و می دیدمت که "ماما" بیدارم کرد. فکر کنم همان روز می خواستیم حرکت کنیم بیاییم سر خاکت.همین و بس. بعد 15 ماه دوری یعنی حق ندارم لحظه ای سیر خوابت را ببینم مثل همان خوابهای قشنگ عمو.

باباجان هر کس از تو شنیده و حتی عکست را دیده خوابت را دیده و حتی به خواسته های دلش هم بعدش رسیده است اما ما چه؟ سهم ما از تو همان قشنگیهای 20 ماه با تو بودن بود و تمام!؟

 بی قرارت

"بابادی"

 


جله کلیدی امام صادق(ع) درهنگام مرگ فرزند


زهرای بابا سلام

امروز هم هجدهم ماه است که آمد.روزی که هر ماه می آید و یادآوررفتنت می شود. امروز درست یک سال و 3 ماه است که از پیش ما رفته ای. رفته ای و انگار نه انگار که زمانی بودی و خیلی دوستت داشتیم و داریم. انگار فراموشمان کرده ای! شاید هم نه. می دانم پارسال در خواب عمو چه گفته ای. حتی امروز که عکس و فیلمت را با "ماما" داشتیم نگاه می کردیم صدایت را شنیدیم. شاید هم صدای بچه ای بود که این قدر شبیه صدایت بود! نمی دانم.

آخرین باری که آمدیم سر خاکت  دیدم میهمان جدیدی آمده است. حتما می دانی. شاید الان هم پیش هم هستید! دختری 2 سال و یک ماهه که از پله ها افتاده بود و درست پیش از رفتن به کما  به مادرش لبخند زده بود و رفته بود. نمی دانم خدا چرا داغ امثال شما را روی دل آدم می گذارد. سر خاکش رفتم. چشمهایش مثل چشمهای تو انگار نوری توی سیاهیش بود که خبر می داد ماندنی نیست. عکس هر بچه ای که پرکشیده را می بینم انگار زلال آب و روشنایی توی چشمهایش موج می زند. شاید خیالاتی شده ام که اینها را می بینم شاید هم حقیقت است. بگذریم. حتما می دانی کبد و اندام دیگری از این طفل را اهدا کردند و الان شاید پدر مادرش خوشحالند که هنوز اعضای بدن دلبندشان جایی حیات دارد. بابا جان رفتنت آن قدر سریع بود که در دم رفتی و حتی این فرصت هم برایمان فراهم نشد که به آن فکر کنیم. شاید خدا می دانست از شدت علاقه مخالفت خواهیم کرد! هر چند در پزشکی قانونی به حد کافی بدن ظریفت را مجروح کرده بوند انگار حالت چهره ات هم تغییر کرده بود!نمی دانم.شاید.

وقتی به خانه بر می گشتیم سر راه هم بنر اهدای عضو دختر کوچک دیگری را دیدیم. "حسنا" اگر اشتباه نکنم حدودا سه ساله بود که با رفتنش به چند نفر دیگر زندگی بخشیده بود. شاید او را هم دیده باشی چون خاکی که در آن آرمیده اید چندان هم دور نیست. اصلا مگر آنجایی که هستید این حرفها معنی دارد؟

 

بابا جان به رفتنت عادت نکرده ایم. جای خالیت داد می زند که اینجا چیزی کم دارد. یک نواختی زندگیمان را احاطه کرده است. بی حوصلگی فراوان شده است. دیگر هیچ کداممان نشاط گذشته را نداریم. تارهای عنکبوت را توی خانه و بالای بالکن می بینم و بی خیال رد می شوم. سرکار کارهای انباشته دارم اما هر روز به روز دیگر موکولش می کنم. مثل دیگران هم ج و و نمی کنم برای پیشرفت و ارتقا شغلی. شاید می دانم هنوز وقتش نشده است.

زهرا جان! نبودنت را تحمل می کنیم چرا که چاره ای نیست نه راه برگشتت هست و نه اجازه رفتن. باید بود تا زمان رفتن برسد. اصلا از همین می ترسم که نوبت من بشود ولی جایی کنار تو نباشم. چه تضمینی هست که همنشین تو باشم. تویی که در دسته "ابرار" قرار می گیری و من. هنوز شبها موقع خواب جای خالیت احساس می شود. صبح ها  وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن همراهم بودی و وقت برگشتن به خانه تو بودی که می دویدی بغلم. الان همه چیز فرق کرده است.

تابستان شده است ولی اصلا دوست ندارم بروم توی حیاط ساختمان. ضررش را "دادا" می کند که همیشه توی خانه است مثل تو که همه زمستان به خاطر آلودگی هوای توی خانه بودی و منتظر بودیم تا هوا گرم بشود و بروی توی حیاط و. که این گونه شد. توی حیاط غوغای بچه هاست. از وقتی تو رفتی چندتایی به دنیا آمدند و الان دست در دست پدر و مادرها می آیند برای هواخوری و تازه مادرانشان چندتایی باردار هم هستند. گویا در این ساختمان فقط تو اضافه بودی که باید می رفتی.

می دانی دیگر چرا دوست ندارم بیرون بروم. از نگاه همین آدمها بدم می آید. اوایل احساس ترحم می کردند. نگاهشان داد می زد. اما حالا شاید نگاه تحقیر است که ما در نگهداری از تو کوتاهی کردیم و آنها والدین شایسته ای هستند. همان روز صبح  همان لحظه که "ماما" خودش را از پله ها کشیده بود بالا که ببیند چه شده است نگهبان احمق ساختمان غرغر می کرده است که هر چه می گوییم  بچه هایتان را ول نکنید و.گوش نمی کنند. در آن لحظه ما شدیم بدهکار! مایی که نمی گذاشتیم پایت به زمین برسد مبادا زمین بخوری.ولی خدای مهربان! همه اراده ما را متوقف کرد تا در آن لحظه رام بشویم و بگذاریم همراه دایی تنهایی بیایی توی حیاط. حالا داغ تو دلمان را هر روز خراش می دهد و  آنها که هر روز صبح مثل مرغ بچه هایشان را  حتی کودک 18 ماهه را تنهایی به حیاط ساختمان کیش می دهند  و ظهر و شب حتی زحمت  بیرون آمدن هم نمی دهند و از همان در واحد صدایشان می زنند آنها شده اند والدین خوب و ما شده ایم بی توجه و کم کار! نمی گویم چرا بلایی سر آنها نمی آید می گویم چرا این بلا سر ما آمد؟ این همه مواظبت ما که حتی برخی ما را مسخره می کردند حقش این نبود که تو را این گونه از دست بدهیم. ما خدا را به مبارزه نطلبیده بودیم که بخواهد  نشانمان بدهد کی قدر قدرت است. تنها وظیفه مان را انجام می دادیم. زانوی شتر را ابتدا می بستیم و بعد می گفتیم توکل بر خدا.

دلمان داغ دارد و همه چراها سنگینی می کند در ذهنمان و کسی هم پاسخی ندارد جز نصیحت. نمی دانند یا نمی فهمند خودم همه اینها را بلدم. دلم را بدهم به دل ائمه. خدا داد خدا گرفت  امانت خودش بود و بیشعورترانشان می گویند بچه بود دیگر؟انگار خودشان که راست راست روی کره زمین راه می روند و از یک پشه هم بی مصرف ترند اگر نباشند دنیا "کن فی" می شود. چطور می شود به آنها گفت دهانتان را ببندید.

قیاس مع الفارق است باباجان.  امام حسین می دانست چه می کند و کجا می رود اما من کجا و او کجا.منی که حتی جلوی پایم را به زحمت می بینم.امام حسین آن دنیا را می دید و نشان اصحابش داد که آن طور پای قولشان ماندند. من فکر می کردم کودکم 5 دقیقه فقط می رود توی حیاط و برمی گردد. رفتنی که هرگز برگشت نداشت اما امام حسین می دانست که همه "اهل دنیا" برایش شمشیر کشیده اند. می دانست که کسی قرار نیست به علی اصغرش آب بدهد. این چه قیاسی است که می کنند؟ وقتی جواب چراهای من را ندارند خاموشی بهترین پاسخ نیست؟

بگذریم که تکرارش فقط زجرآور است.

 

راستی یادم آمد چند وقت پیش خوابت را دیدم. اما مطمئنم آن هم بیشتر ناشی از تصورات ذهنیم بوده است تا یک خواب واقعی مثل خواب عمو و تو. توی همین خانه بودیم و تو حدود همین یک سالگیت بودی مثل روز تولدت. نمی دانم کی دیگر بود ولی تو چیزی شبیه موبایل دستت بود که هی روی آن می زدی و آن طرف تر انگار چیزی به شکل و شمائل موبایل بود که با هر ضربه ات صفحه ای  خاکستری یا نقره ای روی آن هی بالا پایین می شد و تو تعجب می کردی و هی بازیت را تکرار می کردی. من هم انگار آنجا نبودم و احساس می کنم نقش ناظر داشتم و می دیدمت که "ماما" بیدارم کرد. فکر کنم همان روز می خواستیم حرکت کنیم بیاییم سر خاکت.همین و بس. بعد 15 ماه دوری یعنی حق ندارم لحظه ای سیر خوابت را ببینم مثل همان خوابهای قشنگ عمو.

باباجان هر کس از تو شنیده و حتی عکست را دیده خوابت را دیده و حتی به خواسته های دلش هم بعدش رسیده است اما ما چه؟ سهم ما از تو همان قشنگیهای 20 ماه با تو بودن بود و تمام!؟

 بی قرارت

"بابادی"

 


جمله کلیدی امام صادق(ع) درهنگام مرگ فرزند

 


 مدرسه ها وا شده

همهمه برپا شده.

 

 

 

زهرای بابا سلام

 

یک سال و پنج ماه گذشت از رفتنت. اینجا نیستی که ببینی که مدرسه ها باز شده است. "دادا" امسال به مدرسه می رود و قرار بود تو هم امسال مهد بروی. برنامه داشتیم 3 سالگی بفرستیمت مهد چون می دانستیم دوست داری.همان قدر که بین بچه ها باشی و یکی دو ساعتی بیرون از خانه باشی و برگردی.  هر صبح وقت بردن "دادا" به مهدکودک بیدار بودی و بعد رفتنش از پشت آیفون صدایش می زدی. می خواستیم امسال هر دو را با هم ببریم و می دانستیم هر دو لذت می برید با این با هم بودن و بیرون رفتن ولی افسوس و صد حیف، نشد که بشود.
 

=================================================

پارسال شهریورماه رفته بودم بهشت زهرا قطعه فرشتگان آخرین مدفون آنجا پسری بود که قرار بود مهرش برود مدرسه.مادرش روی مزار خاکی پسرش افتاده بود و ناله می زد که می خواستی بروی مدرسه و حالا.

آخ که کار این دنیا به خاک نشاندن آرزوهای ماست.از ما بهتران را نمی دانم اما بسیار آرزوست که از ما به خاک نشانده. نه پای ترکش را دارم و نه می خواهمش.به عذاب می مانم تا وقت رفتن برسد.


زهرای بابا سلام

 

همان روزهای اولی که از پیش ما رفته بودی خواب دیدم انگار عالم برزخ یا تشبیهی از آن بود. باز هم خودم ناظر بودم و جزئی از آنجا نبودم. بیانش سخت است  ولی سعی می کنم توصیفش کنم.

 

جایی بود شبیه یک ایستگاه مترو.یک طبقه.آجر سفالهای کوچک البته فکر می کنم. انگار همه داشتند به سوی آن می رفتند.از همه طرف به سمت مرکز می رفتند. مثل شعاع های نوری یا مثل یک قاچ بزرگ از یک دایره که همه به سمت در ساختمان که مرکزش بود می رفتند. همه راه می رفتند ولی انگار نمی رفتند. حرکت آن قدر آرام بود که انگار سرجایشان ایستاده اند ولی می فهمیدم که دارند به سمت در می روند. همه ساکت بودند.هیچ صدایی نبود. همه در نوعی سکوت وهم انگیز و غم انگیز پیش می رفتند بچه های کوچکی بودند که دست در دست برادر خواهر بزرگترشان که چندان هم بزرگتر نبودند داشتند می رفتند. چندتایی زن چادر سیاه می دیدم که بین جمع بودند.نه وزش بادی بود و نه حرکتی در چادرشان ولی آنها هم داشتند می رفتند. همه بودند ولی هیچ کس معلول یا مریض به نظر نمی رسید.

انگار در فضای اطراف درختان کوچکی کاشته شده بود شبیه کاج یا سرو با رنگ سبزی که در نور پیرامونی تیره به نظر می رسید. هیچ حرکت برگ یا لرزش شاخه ای نبود. درختها کم بودند و آن قدر نبودند که جایی سایه بگیرد. هوا خیلی برایم سنگین احساس می شد. محیط نه روشن بود نه تاریک. هر چه بود روز نبود. شبیه یک شب روشن مهتابی که آن قدر نور هست که بشود اطراف را دید ولی ابرهایی روی ماه را گرفته باشند که آن قدر هم نور زیاد نباشد که همه چیز درخشان باشد. حالتی از هوای دلگیر آخرتابستان-اول پاییز داشت.

 

نمی دانم چه حکمتی داشت و چه تفسیری.فقط خیلی حس سنگینی داشت.شاید حس سنگین غم از دست دادنت در آن روزهای سخت بود که غمت قلبم رافشار می داد انگار تمام وجودم زیر پرس سنگینی بود. گیج بودم و توی شلوغی که بین مردم راه می رفتم  حس می کردم هستم و نیستم.  دارم در مسیری نامرئی جدای از مردم ولی بین مردم راه می روم. روزهای بدی بود.


زهرای بابا سلام

 

دلبر بابا

نازگل بابا

دختر بابا

 

دلم برای گفتن اینها تنگ شده است. چه روزهای طولانی شده است که دیگر کسی را ندارم برایش اینها را بگویم. بابا جان مدتی است تصمیم گرفته ام برایت ماهی دست کم یک بار بنویسم چه با عکس و فیلم و هر خاطره ای که دارم. تازمانی که زنده باشم. فکر کنم این قدر خاطره دارم که از پسش بربیام. وقتی این وبلاگ به روز نشود یعنی من هم دیگر نیستم. یعنی یا پیش تو هستم یا شاید هم نگذارند تو را ببینم که به نظرم ظلم بزرگی خواهد بود.

 

راستی بابا جان گاهی شک می کنم خدا عادل است.  آخر این عدالت را این جهانی چطور تفسیر می کنند. تو با آن همه شیرینی و شیطنت یک باره از ما گرفته می شوی و حواله می دهند به دنیای بعد که جبران خواهد شد. آخر آن دنیا که جنسش فرق می کند. کجا باز هم من و "ماما" تو را باز بغل خواهیم کرد و تو آن شیطنتها را خواهی داشت. می گویند آن دنیا به فهم ورای این دنیا دست پیدا می کنی. دیگر این زیباییهای این جهانیت تکرار نخواهد شد. کجای داغ نبودت روی دل "دادا" جبران خواهد شد؟ دیروز داشتیم اتفاقی چند فیلم شما را می دیدیم که همدیگر را بغل می کردید و "دادا" به "ماما" می گفت: مامان !عجب خواهر نازی دارم. یک باره "دادا" صورتش را برگرداند و خودش را توی بغلم مچاله کرد و ساکت شد. اگر این ظلم به دادا نبود چه بود؟ بگویم حکمتش بود؟کدام حکمت؟ طفل معصوم پرپر شدنت را ببیند و باز هم امید داشته باشد که برگردی ولو به شکل خواهر دیگری و الان ناامید بگوید:زهرا جون مرده دیگه برنمی گرده. هر جا بیرون از خانه دختر بچه ای به سن و سال تو می بیند سمتش می رود و با مهربانی دستش را می گیرد و با او مثل یک برادر بزرگتر بازی می کند و ازش مواظبت می کند. خدای مهربان تو کودکی اش را ازو گرفت این اگر ظلم نیست چه نامی دارد؟

 

ای داد که مرهمی نیست

 

قرارمان یادت نرود. هر ماه به یادت یک پست تا زمان مرگم.


 


زهرای بابا سلام
 
سومین سالگرد تولدت مبارک. اگر اینجا پیش ما می بودی امروز صبح 3 ساله می شدی. سه سال می شد که شادی می بخشیدی به خانه ما ولی حیف.  یک سال بیشتر نتوانستیم با همه کوتاهی ما برایت جشن بگیریم و خدا همه برنامه های ما را نقش برآب کرد. دو سالگرد است که دلمان برایت می تپد اما  کنارمان نیستی.  اگر می بودی چه می شد؟! خانه مان پر نور می شد و "دادا" چه شادیها نمی کرد. چه جفت هم بودید و همه کمبودهای هم را جبران می کردید. چند شب پیش فیلم های تو و "دادا" را می دیدیم. چه شاد بودید و چه شاد بودیم. حتی وقتی به سر و کله هم می زدید و داد همدیگر را درمی آوردید زیبا بود. چقدر هر دو همدیگر را دوست داشتید. نمی شود اصلا زیبایی و حظ آن لحظات را وصف کرد.
 
بابا جان دیروز و امروز صبح آمدیم سرخاکت. حتی می دانی ولی نمی دانم چرا بعد این همه مدت هیچ نشانی به من نمی دهی. دوست داشتم 11 شهریور سر خاکت باشم ولی به خاطر سفر و برگشت به تهران جور نمی شد. شاید خبردار باشی که بابای شوهر خاله هم فوت کرد. برای همین آمدیم شمال و نصیبم شد که پیشت بیایم. می گویم فوت چون به مرگ اعتقادی ندارم. شاید برای شوهرخاله سخت باشد همانطور که برای من سخت است هنوز. بابای شوهر خاله این بدنش را جا گذاشت و رفت مثل ما که رخت چرکهایمان را در می آوریم و می رویم حمام. رفت و رخت تمیز و شسته دیگری پوشید. چقدر این بدنش آزارش داد.چند ماه زجر کشید و آخرش هم رفت. هر چند قرار بر ماندن نیست. همان طور که در خواب به عمو گفته بودی: من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم ما هم قرار نیست بمانیم. باورش سخت است ولی همه باید برویم. مثل قطاری که همه سوارش هستیم و در ایستگاه های مختلف از آن باید پیاده شویم و یا برعکس در ایستگاه های مختلف باید سوار یک قطار بشویم و برویم. هر چه هست باید برویم. تو فرشته بودی و مثل یک فرشته رفتی اما نمی دانم ما بزرگترها چه شکلی خواهیم بود. شاید صورت واقعی من الان مثل یک هیولا باشد یا چه می دانم  هر چه هست بعید می دانم مثل تو  مثل یک فرشته باشم. همین می ترساندم که نکند وقتی نوبت من بشود ایستگاه دیگری پیاده یا سوار بشوم و هرگز تو را نبینم.
بابایی امروز سر خاکت می خواستم داد بزنم.بلند گریه کنم اما همه احساساتم را فرو بردم که بخشی به شکل خشم ظاهر شد و بیشترش  از درون خالی ام کرد. نای حرف زدن نداشتم و حتی برای سرپا ایستادن آویزان میله ای شدم. آن قدر توانم را از دست داده بودم که خوابم گرفت. این جور وقتها لازم دارم بخوابم تا روحم هر آنجایی که باید برود برود و همه احساسات سرکوب شده درونی ام را پاک کند و مثل یک تخته سفید از خواب بیدار شوم. شاید به خاطر حرفهای بالایی بگویی بابا تو که این را می گویی چرا با رفتنم کنار نمی آیی؟ بابا جان کنار آمده ام که هستم و داغ نبودنت را تحمل می کنم ولی آرام نشده ام چون می خواهم ببینمت.جایگاهت را ببینمت و در خواب سیر آن لپهای آویزانت را ببوسم.آن چشم های قشنگ سیاهت را ببینم.
 
باباجان مامان بزرگ می گوید سنگ قبرت!  سرد است حتی وقتی وسط آفتاب سنگهای دیگر داغ هستند. نمی دانم چقدر احساسش درست است ولی "ماما" بعد حرف مامان بزرگ امتحان کرده است و می گوید راست است. برای آنکه  امامزاده سازی در ذهنم نکنم می گویم شاید به خاطر جنس سنگش است  اما مگر می شود هر چه هم سفید باشد و بلوری باشد باز هم آفتاب باید داغش کند.البته نباید هم چیز عجیبی باشد.آنجا بدن یک فرشته و بالاتر از فرشته دفن شده است. به قول "ماما" تو جز ابرار هستی و همان طور که خیرت به دیگران می رسد سردی این سنگ می تواند نشانه ای از آن باشد.
 
راستی امشب شب  شهادت یا وفات حضرت رقیه است. دختر 3 ساله ای که  یادش امشب چشمهایم را اشکبار می کند راحت و با اندک تلنگری. انگار تو را در آن وضعیت و حالی می بینم که براو گذشته است.آیا پیش هم هستید؟ تو هم از فرزندان امام حسین هستی  نمی توانی بیایی به خوابم و اندکی از آنجا بگویی و نشانم بدهی آن حقیقت پنهانی که ندیدنش از درون آبم می کند؟

 

 


زهرای بابا سلام
 
برگردیم به بیشتر از یک سال قبل. به روز عید غدیر. مثل هر سال می خواستیم برویم  پیش بی بی تا این روز را پیش بی بی باشیم. ماما حوصله شلوغی و میهمانی را نداشت برای همین صبح طوری به جاده زدیم که درست 2 ظهر وقتی آخریم میهمانها رفته بودند به مقصد رسیدیم. این طوری هم  هم روز عید پیش بی بی می بودیم و هم مجبور نبودیم به ابراز همدردیهای تکراری جواب بدهیم و قصه چگونه از دست دادنت را برای همه تکرار کنیم. فردایش زن عمو از غیبت عمو استفاده کرد و خواب-بیداری عمو را درست لحظاتی که در جاده بودیم برایمان تعریف کرد. دلداریمان می داد که هر کس این لیاقت را ندارد. خدا به شما خیلی لطف کرده است بچه ای داده است که این طوری است و سبب خیررسانی به مردم و رفع حاجتشان در نبودش می شود.  خوابی که از عمو تعریف کرد را بعدا عمو در تنهایی برایم تعریف کرد و برایم مسجل شدکه نه داستان می بافته و نه خیال.
 
عمو تعریف می کرد:
صبح عید بود شاید حدود 7 صبح .بعد نماز خوابم برده بود و روز شده بود. قصد داشتم شیرینی بخرم ولی فرصت نشده بود که روز قبلش بخرم. خواب بودم . یک دفعه دیدم زهرا با لباس توری سفیدی از در بسته واردخانه شد. وقتی وارد شد بال داشت ولی بعد انگار بالهایش جمع شدند. همراهش یک زن و مرد حدود 30 ساله بودند با لباسهای سفید به غایت زیبا که این جنس لباس را هیچ جا ندیده بودم هم وارد خانه شدند. زهرا آمد پیشم و گفت:عمو جان امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ می گفت:تو را می دیده که توی خانه اش راه می روی و در همان حالت خواب-بیداری همان مرد همراهش به عمو گفته:پسرم امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ زن همراهش هم رفته و سر زن عمو را بوسیده است. زن عمو می گفت: عمو دیوانه شده بود می گفت:زهرا اینجاست چطور نمی بینیش  داره اینجا راه می ره. این زن سرتو بوسید.سرت بوی عطر میده چطور نمی فهمی؟ خونه بوی عطر گرفته. ببینن اینها الان اینجاند.  عمو می گفت: در همین حین همه سیدهای بزرگ ما که قبلا فوت شده بودند یک دفعه وارد خانه شدند. می دیدم دارند حرف می زنند ولی یک کلمه از حرفهایشان را نمی شنیدم. بابا آقا(بابای بی بی) نگاهم می کرد و لبخند می زد اما صورتش را به وضوح نمی توانستم ببینم ولی می دانستم بابا آقاست.
عمو می گفت: زهرا گفت من هر روز به داداشی سر می زنم و میرم پیشش.بابا مامان غصه نخورند چهار سوره از قران (؟-؟-؟-؟) را بخونند خودم بهشون سر می زنم و میرم پیششون. اسم سوره ها را هم به هیچ کس جز بابا مامان نگید.
 
عمو می گفت:موقع رفتن دوباره زهرا بال درآورد و همراه اون زن و مرد از همان جایی که آمده بود رفت.
زن عمو می گفت: عمو بعدش تشنه شده بود و یک کاسه بزرگ آب خورد. می گفت این دختر چه بلایی سرم آورد.
 خواب-بیداریش را هم با اکره برای زن عمو تعریف کرده بود و قول گرفته بود به کسی نگوید که زن عمو نتوانست طاقت بیاورد و فردایش قصه روز عید غدیر را برای من و ماما تعریف کرد.
 
باباجان نمی دانم چه حکایتی است که شب اول پیش عمو رفتی و این طوری خبر دادی که کجایی و بعدش هم این طوری به عمو سر زدی.شاید جدای از پاکی باطن عمو  به خاطر این است که اولین کسی بود که خبر  رفتن همیشگیت را شنید و صدای هق هق گریه اش بود از پشت تلفن می شنیدم.نمی دانم.
 
باباجان نمی شود سری هم به ما بزنی؟ آن سوره ها را خواندیم و خواندم ولی نه چیزی دیدم و نه یادم می آید خوابی دیده باشم.شاید زمانی همین جا اسم آن سوره ها را بنویسم.شاید گره از کار بنده دیگری باز کند!
 
دلتنگت
بابادی

زهرا جان سلام

کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟

نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره  فقط یک ذره از آنجایی که هستی نشانم نمی دهی. به قدر آرامش دلم.کاری به عقل و فلسفه و دین ندارم. باور هم دارم هستی و دنیای دیگری هم هست که اگر نداشتم به این بازیهای دنیوی و سرگرمی های گول زنک بچگانه مردم دنیا ادامه نمی دادم . به قدر رفع عطش دیدن آن دنیا، نمی شود؟!

 


زهرای بابا سلام

 

باز هم یک هجدهم ماه دیگر هم آمد و یک یادآور لحظه تلخ از دست دادن تو. شاید می گویی من را که از دست نداده ای!من هستم. بله باباجان ولی اینجا ندارمت.پیشم نیستی. در خیالم هستی و در قلبم. در دنیایی که نمی بینمش و می خواهم که ببینمش

 

بابا جان سلام امروز را هم گرفتم. امروز برای همین آرامم. امروز صبح خیلی زود بیدار شدم در حقیقت از سحر بیدارم تا الان. بعد نماز بود و آنجا نشسته بودم و غرق نگاه چهره زیبایت. خیره شده بودم و هر لحظه احساس می کردم بخشی از صورتت دارد جان می گیرد. از گوشهایت شروع شد و در چشمهایت  زندگی را دیدم انگار واقعا از درون آن چشمها نگاهم می کردی و با آن شیطنت عکس بزرگت روی دیوار به من زبان درازی می کردی. دیگر حالم آشفته شد و بلند شدم رفتم توی هال و آشپزخانه. باز احساس کردم دارد جمله ای عربی به زبانم می آید. در درون احساس کردم که می شنوم: 

سلام علیکم بما صبرتم

حدس زدم باید مثل دفعه قبل آیه ای از قرآن باشد. جستجو کردم آیه 24 سوره رعد بود. هر چه بود و از هر جا بود دلم آرام شد. سبک شدم. امروز سبک بودم و آرام هر چند گرفتاریهای تکراری هر روزه کاری بود ولی شاد بودم انگار خدا به من سلام کرده بود.

 

دفعه قبل را نگفتم ولی می دانم که می دانی چون باید خودت پشت این قضیه باشی.

 

6-7 ماه از رفتنت گذشته بود. فکر کنم غروب بود و کسی خانه نبود. در را که باز کردم یاد این افتادم که می گویند وارد خانه که شدید سلام کنید حتی وقتی کسی نباشد. با کمی شوخی و شیطنت گفتم:سلام علیکم و آمدم تو. هنوز تا وسط هال نیامده بودم که احساس کردم کلماتی عربی دارد وارد ذهنم می شود. آنها را در ذهنم مرتب کردم و رفتم توی اینترنت جستجو را زدم آیه 58 سوره یس بود

سلام قولا من رب رحیم

 

و چه سلام پر رمز و رازی

 

بابا جان می دانی و می دانم که من نه به اهل سیر و شهودم نه ذکر و سجود . یکی مثل بیشتر مردمم. اگر این دو سلام از جانب خدا و فرشتگانش واقعا به قلبم الهام شده باشد به خاطر تو بوده است و بس.

 

غم تو گاهی آن چنان درونم را می شوید و آن لحظه پاک می شوم که شاید شایسته دریافت چنین "سلامی" بزرگ می شوم. البته شاید.

باید مواظب بود شیطان از این راه وارد نشود!

 

دوستدار همیشگی ات

"بابادی"

 

6-7


زهرای بابا سلام

یک شنبه این هفته از چشم پزشک نوبت داشتم. حدود ظهر بود رفتم گفتند بستری شده است نمی آید. پس فردایش  می رفتم جلسه ای که در محل کار بود داشتند تشییع جنازه اش می کردند از همان جایی که تو را بی سر و صدا تحویل گرفته بودم.همکارانش داشتند برای نماز جمع می شدند اما دیدم نمی توانم بایستم. لحظات سنگین آن روزها قلبم را فشار می داد. فاتحه ای فرستادم و رفتم.

فردایش دوباره نوبت داشتم. دیدم زیادی شلوغ است و باز باید در نوبت دهی دوباره بایستم عصبانی شدم و داشتم می رفتم که زنی وارد شد. عکس دکتر مرحوم روی میز بود. با تعجب ایستاد و با تکرار می گفت: " ا! اینو من می شناسم.ا! این مرده. ا! این مرده کی مرد؟"

خواستم بروم بگویم  بنده خدا این عزیز حدود 60 سال عمر کرد و حالا سر یک نمونه برداری بافتی خونش آلوده شد و درگذشت. گویا مرگ را در نزدیکانت حس نکرده ای. زهرای من هنوز 2 سالش نشده بود که فرشته مرگ در کمینش نشست تا بالاخره پایش به زمین برسد و همان لحظه ای ماموری بیاید به شکل راننده و ساقه نازک نهال زندگیش را در جا بشکند. آن قدر سریع که حتی فرصت صدا و گریه ای پیدا نکند. خواستم بگویم عزیزت را در بغل گرفته ای که همان لحظه جلو چشمانت جان داده باشد و خونش پیراهنت را رنگین کرده باشد؟

خواستم بگویم:از کجا می دانی خودت از همین جا زنده بیرون می روی یا بار دیگری فرصت خواهی کرد که به اینجا بیایی؟"

اصلا مگر مرگ یک آدم این قدر تعجب دارد.الان هستیم الان هم نیستیم. آنی تفاوت بودن و نبودن است در این دنیا.

بی خیال شدم چون مردم دوست ندارند در مورد مرگشان بشنوند. شاید ناراحت می شد و تلنگرم را با قیل و قال پاسخ می داد. رو برگرداندم و رفتم. جدا چرا مردم فکر می کنند مرگ برای دیگری است؟چه با اطمینان برنامه می چینند و برای دیدن ازدواج نوه و نبیره و ندیده برنامه می چینند؟از کجا می دانند شاید خودشان باشند و آن عزیزشان نباشد و برعکس؟ طوری می گویند فردا می رویم فلان کار را می کنیم انگار که خدا قول داده مرگی برایشان نباشد؟ نمی دانند شاید پایشان تا لحظاتی دیگر به آستانه در خانه شان هم نرسد چه برسد به اجرای مواعید و برنامه ها!

"ماما" همیشه می گوید فکر می کردم بچه ام فقط 5 دقیقه با دایی اش می رود حیاط ساختمان و برمی گردد ولی هرگز به این خانه برنگشت حتی جنازه اش! و چه تلنگری است برای کسانی که  دل عبرت پذیری داشته باشند.

امروز در کانال اداری  اقوامشان اعلامیه خاکسپاری  و ترحیمش را زده بودند.چه ابلهانه

"همسر خانم. پدر آقای مهندس و آقای دکتر . و خانم دکتر. و پدر همسر دکتر. و دکتر. و دکتر."

اصلا یادشان رفته است دارند همین الان ترحیم یک دکتر را می گیرند کسی که هنوز قرار بود سالها طبابت کند.برای خودش استاد دانشگاه بود و برو بیایی داشت.الان کجاست؟

این همه تفاخر به دکتر مهندس و القاب و عناوین به چه کار می آید؟آن دنیا دیگر کسی دکتر صدایت نمی کند دیگر ارباب و فرمانده و ریس و استاد و. نیستی نمی دانم با این همه هشدار روشن چرا آدم نمی شویم!

بابایی! دو روزی است "دادا" مریض است و تب شدید دارد.نمی دانم چه شده است ولی دلم شدیدا گرفته است.سریع و بی بهانه بغض می کنم.هر چه هست بی ارتباط با خاطرات تو و دادا نیست.دوست دارم بروم یک گوشه و بلند بلند گریه کنم تنهای تنها.آرام نمی شوم با هیچ منطق عقلی و دینی و.دلم تو را می خواهد. هر چه  هست دلتنگی است و با دل تنگ نمی شود کاری کرد!

دلتنگت

بابادی


زهرای بابا سلام

 

عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".

زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.

 

فرداشم عمو خوابتو دیده بود می گفت عصبانی بودی و می گفتی من با شما و بابا قهرم. پرسیدم چرا؟ گفتی:چرا زود قضاوت می کنید. مامان می دونه.

نه من نه عمو نه مامان نفهمیدیم ماجرا چی بوده.هیچ چیز یادمون نیومد. این ماجرا رو خیلی سربسته گفتی بابا. هنوز برای ما معماست.

 

عاشقت

"بابادی"

 

 


زهرای بابا سلام

 

فکر کنم 3 روزه بودی و برای تست زردی یا غربالگری بعد از تولد لازم بود ازت خونگیری بشود. بیمارستان نزدیک ما به چه دلیل نمی توانست این کار را بکند.یادم نیست ولی گرمای شهریور مجبور شدیم  از همانجا تاکسی تلفنی بگیریم و برویم بیمارستان دیگری که در محدوده طرح ترافیک بود چون می دانستم کارشان خوب است. تاکسی عزیز در آن گرما و می دید ما نوزاد داریم به بهانه خرابی کولرش شیشه را پایین کشیده بود و من هی نگران برمی گشتم نگاهت می کردم که ببینم علامتی از گرمازدگی نشان ندهی. به مقصد رسیدیم و آنجا یک خانم پرستار واقعا مهربان و حرفه ای در آرامش آن چنان ازت خون و نمونه گرفت که حتی از خواب هم بیدار نشدی. بعد از ساعتی انتظار و گرفتن نتیجه خواستیم به خانه برگردیم. یک تاکسی زرد کرایه کردیم دربست تا خانه. گفتم کولر روشن کن گرم است.نزدیک 10 کیلومتر را نمی توانستم شاهد تفتیدنت در ماشین باشم. گفت پول کولر جداست! 3-4 سال پیش 15-16 تومان کرایه گرفت که الانش اسنپ بگیری شاید ارزانتر هم بشود و 6-7 تومان هم بابت کولر! اگر هر صد کیلومتر یک لیتر مصرف بنزین کولر بیشتر بشود یعنی باید در این فاصله به اندازه یک دهم قیمت یک لیتر یعنی 100 تک تومانی بیشتر می گرفت!البته اگر قانونا این حق را می داشت. به خاطر تو سکوت کردم و شرطش را قبول کردم.

آقای راننده دل پری از اوضاع داشت. این که دو دختر و پسرش صبح زود پا می شده اند و هر روز می رفته اند یکی از دانشگاه های آزاد اطراف تهران و درس خوانده اند و حالا بیکارند. این که چقدر اوضاع بد شده است و کاری نیست و بعد این همه زحمت بچه هایش بیکارند.

برایش از رحم مردم به همدیگر گفتم و این که نتیجه اعمال ما بروزش به شکلهای مختلف است.اما انگار یا نفهمید یا نمی خواست بفهمد وقتی به یک نوزاد 3 روزه رحم نمی کند و در گرمای شدید از پدرش باج خواهی می کند نتیجه اش بی رحمی و بی تفاوتی مردم در جاهای دیگر به خودش و فرزندانش می شود.

 

بعد رسیدنمان او را تا همین امروز به فراموشی سپردم اما اتفاقات این روزها باعث شد به یادم بیاید.نمی دانم چرا مردم همیشه خودشان را فقط محق می دانند و یادشان می روند در این دنیا همه چیز متقابل است. واقعا قانون عمل و عکس العملی است حتی اگر پاسخ عمل را همان لحظه دریافت نکنیم. شاید اگر این راننده واقعا منصف می بود جای دیگری  فرد با وجدانی با فرزندانش با انصاف رفتار می کرد البته اگر آن طور که خودش مدعی بود شایسته باشند.

 

شاید هم خودم جایی بی انصافی کرده بودم که کسی این طور بی انصافی می کرد یا حرف و حدیثی گفته بودم و باعث ناراحتی بی دلیل کسی شده بودم.شاید هم نه. رفتار آن پرستار در آن روز شاید پاسخ مثبتی بود که از یک جایی که نمی دانستم دریافت کردم. راستی تا یادم نرفته است دلم می خواهد از صمیم قلب از پرستارهای بخش NICU که در دوران نوزادی تو و دادا با رفتار حرفه ای و محبت آمیز نگرانی های ما را از سلامت شما رفع می کردند تشکر کنم. آن دو بیمارستانی که ما مراجعه می کردیم واقعا پرستارهای بخش نوزادانشان بی نظیر بودند در مقام مقایسه با دیگر همکارانشان مثلا در همان بیمارستان در بخش کودکان که مانده ام آن زن آیا مسلمانی به کنار آیا اصلا انسان بود که "دادا"ی مریض را دربغل من با نامه بستری دید ولی حاضر نشد او را پذیرش کند و با وقاحت تمام گفت:وظیفه من نیست از بچه ات مراقبت کنم.همراه مرد هم در بخش کودکان ممنوع است! بگذریم که اعصابم به هم می ریزد.

 

هر چه هست این دنیای حقیر با همه خوب و بدش می گذرد ولی فقط رفتار(کردار) ما می ماند برای روزی که باید پاسخگویش باشیم. بی چاره مردمانی که هم این دنیا و هم خودشان را زیادی جدی می گیرند.

 

قربانت

"بابادی"


زهرای بابا سلام

 

یکی از همون روزهای خیلی سخت اوایل رفتنت از لحظه بیدار شدن حالم بد بود تا یک شب. گفتم خدایا حالا که نمی تونم با زهرا حرف بزنم بگذار با قرانت باهام حرف بزنه. قرآن باز کردم اول و بالای صفحه آیه 87 سوره اسرا آمد

 

مگر رحمت و لطف پروردگار (از تو مدد کند) که فضل (و رحمت) او بر تو بزرگ و بسیار است. إِلَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ کَانَ عَلَیْکَ کَبِیرًا ٨٧

 

 

به صفحه قبلش برگشتم آیه قبلی این بود

 

و اگر ما بخواهیم آنچه را که به وحی بر تو آوردیم (از قرآن و علم و آیین) همه را باز می‌بریم و آن‌گاه تو بر (قهر) ما هیچ کارساز و مددکاری در این باره نخواهی یافت. وَلَئِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ ثُمَّ لَا تَجِدُ لَکَ بِهِ عَلَیْنَا وَکِیلًا ٨٦

 

نفهمیدم این اتفاق از زبان خودت رحمت بوده برام یا خود تو رحمتی برام بودی که هنوز هم هستی چون آیه قبلی به پیامبر هشدار میده که اگه بخوام وحی و پیامبریتو نابود کنم کسی نیست که کمکت کنه و این که نشده به خاطر رحمت خداست. برای همین نفهمیدم کدوم طرف این قضیه رحمت خداست.

 

 

یک بار بعد از مدتی داشتم به رفتن از تهران و محیط کار فعلی فکر می کردم.به عبارتی به مهاجرت به شهر و دیاری متفاوت فکر می کردم تا شاید تغییر شرایط آراممان کند.با قرآن گوشی استخاره ای زدم باز هم همین آیه آمد

 

 إِلَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ کَانَ عَلَیْکَ کَبِیرًا 

 

و باز هم نفهمیدم منظور این آیه را!

 

برای سومین بار ،یکی از همکاران پیشنهاد کرد بروم حرم حضرت معصومه شاید آرام بشوم.خودش می گفت: "دامادم که شهید مدافع حرم شد تا مدتها حالم بد بود. رفتم حرم حضرت معصومه بیرون که آمدم انگار همه غصه هایم از بین رفته باشد سبک سبک برگشتم".

 

با وجود گرمای شدید تیر یا مردادماه قم با قطار ماما و دادا را آوردم قم. راستش را بخواهی چند روز قبل چهلمت  رفتیم مشهد شاید "ماما" کمی آرام شود. حرم که رفتم یک پارچه آتش شدم.گر گرفتم و توی دلم خیلی تندیها با امام رضا کردم.اصلا آرام نشدم. بیرون آمدم و پشیمان شدم از آمدنم. اما حرم حضرت معصومه واقعا آرامم کرد. آن روز واقعا حرم خلوت بود و محیطش دلنشین بود.برخلاف مشهد مجبور نبودیم کلی پیاده روی و به نوعی مسافرت درون حرمی بکنیم تا به ضریح برسیم.  علاوه بر زیارت به بیشتر مدفونین برجسته حرم سر زدم و شرح حالشان را خواندم از جمله "العبد"!

بعد ناهار با این که آتش از آسمان می بارید تاکسی گرفتیم رفتیم جمکران. آنجا هوایش صورت را برشته می کرد. وضو گرفتیم و ماما و دادا رفتند بخش نه و من هم رفتم همان مسجد اصلی و قدیمی. مردم مشغول ذکر و عبادات خودشان بودند. چند رکعت نمازی خواندم و بعد مدتی خسته و کسل شدم خواستم بیایم بیرون که گفتم حالا که تا اینجا آمده ام چند آیه ای هم بخوانم.قرانی برداشتم و نشستم. خواستم قرآن را باز کنم البته بدون این که قصد سوره خواصی کنم لایش را باز کردم که انگار از دستم در رفته باشد یا کسی زیر دستم زده باشد قران از دستم در رفت و بسته شد. دوباره  قران را باز کردم و باز "الا رحمه. آمد!

 

بابا جان سه بار این آیه در سه وضعیت و روز مختلف و با سه قران متفاوت در ساده ترین و البته بی پیرایه ترین حالات روحیم برایم آمده است ولی نه خودم منظورش را فهمیدم و نه کسی. شاید آنها که برایشان گفتم فهمیدند ولی چیزی می دانستند که نگفتند.شاید هم ادای فهمیدن را درآوردند.یکیشان فقط سرش را پایین انداخت و گفت ان شا الله رحمت را خواهید دید یا دریافت خواهید کرد. چندتایی هم حرفهایی زدند ولی به نظرم هیچ کدام نتوانستند مفهوم این آیه و تکرارش را برایم بگویند.

 

باباجان وقتی از خدا می خواهم  با زبان قرانش با من حرف بزنی چرا این قدر رمزآلود؟ یا نکند مشکل از من است که پشت هر چیزی دنبال رمزی می گردم و تو خیلی ساده گفته ای که خودت رحمت خدا بودی و رفتنت هم رحمتی از سوی خدا بود. 

 

نمی دانم.کاش کسی بود که بی پرده اصل ماجرا را می توانست بگوید.

 

دلتنگت

"بابادی" 

 


زهرای بابا سلام

 

یک شب همان شبهای اول رفتنت ناراحت بودم که آیا می تونستم جلو اتفاق رو بگیرم و کوتاهی کردم یا کار خدا بود و فقط قرار بود شاهد ماجرا باشم

این آیه اومد

یونس 107

وَإِن یَمْسَسْکَ اللَّـهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ١٠٧

و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته می‌رساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان.

 

ظاهرقضیه این بود که خدا به روشنی میگه کار خودش بوده و کاری هم از دستم بر نمیومده ولی چه کنم که با هر بار دلتنگی دوباره اما و اگرها به ذهنم ریزش می کنند و باز خودم را سرزنش می کنم که تو آنجا چکاره بودی؟

نمی دانم! مرگ است و هزاران ناگفته نهفته!کسی چه می داند چه خبر است. اندکی مطالعه کردم در مورد تجربیات نزدیک به مرگ. فکر می کنم شاید آن لحظه که بغلت کرده بودم و داد میزدم و صدایت می کردم  بالای سرم بودی و می گفتی: بابا من اینجام.سالمم. شاید می خواستی بهم آرامش بدی و یا شاید هم به سوی آن نوری که می گویند عشق بی پایان است پر کشیده ای و رفته ای. نمی دانم.

 

بابا جان دوشب پیش باز بی خوابی به سرم زد و به تو فکر کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم که تو از اولش هم مال من نبودی. در کنارم بودم. آمدی زندگی خودت را کردی و وقت رفتنت هم که شد رفتی. مهم نیست چقدر من و دیگران دلبسته تو بودیم.مهم این است که تو در این دنیا در طول ما بودی و ما به اشتباه فکر می کردیم مال ما هستی.مایی که حتی خودمان هم مال خودمان نیستیم. خدا مقرر کرده بود که دیگر نباشی چون از نظر او کارت را در اینجا به انجام رسانده بودی یا شاید با رفتنت کارهایی قرار بود اتفاق بیافتد. نمی دانم بابا جان این دنیا عالم حیرانی است.

 

با همه این حرفها و دلخوشیها که الان جایت خوب است خوبتر از همه ما. در عشق بی نهایت الهی وجودت غوطه ور است و اگر ناراحتی داشته باشی ناشی از بی قراری ها و ناراحتی های ماست باز  هم دلمان برایت تنگ می شود  برای آن شیرین کاریهایت برای آن لحظات خوش با تو بودن و تو را داشتن. جنس ناراحتی من دیگر چرایی از دست دادن تو نیست دلتنگی و بی قراری لحظات با تو بودن است. می دانم شاد هستی.شاد باش و بی قراریهای ما را ببخش.

 

دلتنگت 

"بابادی"


زهرای بابا سلام

امشب شب چله بود و چه شبی شد امشب!

مثل همه مناسبتها دوست نداشتیم جایی باشیم اما انگار برایمان چیده شده بود که باشیم. خبر تعطیلی آلودگی هوا سبب شد  شبانه قصد سفر کنیم. امروز هم بیاییم و دیداری کنیم و فاتحه ای و دعایی.

 

امشب آقاجانت خوشحال بود که فرزندان و نوه هایش پیرامونش بودند. همه قسم تدارک دیده بود و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. وقت فال حافظ شد و به ترتیب بزرگی  هر کس فاتحه ای می خواند و نیتی می کرد. کلی اسباب شادی شده بود که حافظ کشف سر می کرد و برداشتهای خودمان را با هر غزل تطبیق می دادیم و مجلس می چرخید. مامان بزرگ از من خواست نیت کنم و فالی بگیرم. شاید می خواست فضا برای من و "ماما" عوض شود. بی هیچ نیت خاصی و البته با یاد تو حمد و فاتحه ای خواندم و از شوهر خاله خواستم کتاب را باز کند. تا شوهر خاله اولین بیت را خواند ناگاه لبخندها روی لبها خشکید و فضای سنگینی در محیط حاکم شد. چشمانم با یاد تو دریای اشک شد و تلاشم برای خنده مصنوعی باعث شد لب و دهانم حالت شکلک به خودش بگیرد. دائم اشکهایم را دور چشمانم می چرخاندم تا کسی حلقه زدن اشک را نبیند. سینه ام مثل قلب می تپید و سعی داشتم گریه بی صدایم را در درونم خفه کنم. قلبم فشرده شده بود ولی چاره ای نداشتم.  "ماما" سرش را پایین انداخته بود و بی صدا گریه می کرد.خاله ای که که این همه شیطنت می کرد لام تا کام حرف نمی زد.  همه غافلگیر شده بودیم. حتی بچه ها هم از شدت سکوت بزرگترها سکوت کرده بودند. 

 

حافظ حال دل ما را این طور بیان کرده بود:


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت


شوهر خاله نتوانست  تا آخر غزل را بخواند .بغض کرده بود و چشمانش پر اشک شده بود. مامان بزرگ که انتظارش را نداشت مبهوت مانده بود. انتظار داشت فالی فرحبخش برای من و "ماما" بیاید تا دستاویزی باشد برای تشویق دخترش به شاد بودن!


شرح فال که تقریبا بی ربط بود و مزه پرانی های  گاه و بیگاه بالاخره جو را تغییر داد و برگشتیم به مسیر قبلی اما قلبم بود که از شدت یاد تو فشرده می شد. بعد مجلس صحبتهایم با شوهر خاله از آنچه این روزها به دنبالشم باعث شد اندکی بهبود بیابم اما باعث نشد تا الان که ساعت از 3 و نیم گذشته است اشک غمت از نوک دماغم  به پایین نچکد.

آخر دخترکم این چه بازیست که با ما شروع کرده ای؟پیش از رفتنت در وادی دیگری بودیم  و الان .به نظرم خوب دیاری است اینی که الان در آن می چرخیم. چه خوب است از روزمرگی عموم مردم این روزها خارج شده ایم و به سمت وادی حیرانی حرکت می کنیم.باشد که روزی در وادی یقین تو را ملاقات کنیم. همیشه به"ماما" می گفتم :زهرا بزرگ شود مدیر خوبی می شود و الان می بینم تو و صد البته با یاری خدا ما را مدیریت می کنی و می  کشانی به آنجایی که باید باشیم.کجایش را دقیقا نمی دانم اما می دانم که می دانی چون الان احاطه بر علومی داری که من خاک نشین حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم.الان تو زهرا کوچولوی  نازگل بابا نیستی که حتی نمی توانست حرف بزند. الان خانمی شده ای که معرفتی پیدا کرده ای که بزرگان این جهان هم ندارندش!


عزیزکم حالا که این قدر دلمان را خوب می لرزانی اندکی واسطه شو تا خدایمان بگذارد  اندکی تو را ببینیم ولو در خواب

دوستدار بی قرارت
"بابادی"


زهرای بابا سلام

 

امروز صبح خبر از دست دادن عمو قاسم را از "ماما" شنیدم. بهت زده سکوت کردم و در خودماندم. باورم نمی شد.نمی خواستم قبول کنم.مثل لحظه ای که تو را از دست داده بودم. سریع رفتم کامپیوتر را روشن کردم و اخبار را نگاه کردم.همانی بود که نباید می بود. چطور می شد این قدر راحت"حاج قاسم" را از دست داده باشیم. باباجان دوستش داشتم مثل برادر بزرگترم،مثل عموی تو. نگاهش که می کردم مردانگی را در چهره اش می دیدم. احساس می کردم تکیه گاه من است.انگار که برادر بزرگتری باشد که برادر کوچکترش به او دلگرم باشد. برای همین گفتم عمو قاسم اگر نه مردم او را حاج قاسم،سردار،سپهبد.صدا می زدند و او برادری بزرگتر برای همه بود. برای همه جنگید تا این که "شهید" شد. امروز باباجان اگر نگویم به اندازه روز رفتنت بی قرارم. بی قرارم و خشمگین. انگار مثل از دست دادن تو سرمایه عظیمی را از دست داده ام و نمی دانم چطور این خسران را جبران کنم.خشمناکم از این که او چرا نباید باشد و دشمنان حیوان صفتش قهقه مستانه بزنند و روی زمین خدا راه بروند و آن را ناپاک کنند. دلم می خواهد انتقام بگیرم اما دستم کوتاه است. فکر می کنم اگر توانی داشتم تا الان جهانی را به خاک و خون می کشیدم!

باباجان!امروز هم حالم بد است. برای همه ما دعا کن.

 

"بابادی"


 

زهرای بابا سلام

امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم

 

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

دلتنگت

"بابادی"


زهرا جان سلام

 

دخترکم با رفتنت همه روال زندگی ما را به هم ریختی. باز هم اتفاقی متوجه شدم روز ازدواج با "ماما" کذشته است و ما اصلا یادمان نبوده است. پیامکی بی ارتباط با این موضوع را دیدم و ناگهان تاریخش در ذهنم جرقه زد که ای داد این روز مثلا روز عزیزی برایمان بوده است.با تعجب به ماما نگاه کردم و ماما هم تازه یادش آمده بود. هر دو بی تفاوت گذشتیم اما یاد تو کردیم. آخرین باری که تو بودی و در جمعی کوچک و چهار نفره جشن کوچکی گرفتیم. الان که نیستی انگار هیچ چیز برایمان لذت بخش نیست همه اش ماما می گوید اگر زهرا بود این طور می شد و آن طور!

 

این باعث شد به فکر بروم.اگر می دانستم قرار است خدا دختری این قدر شیرین به من بدهد و بعد او را این قدر سخت و سریع از من بگیرد آیا ازدواج می کردم؟ به خودم نه گفتم. بعید بود زندگی مشترکی را آغاز کنم که در همان اوایلش داغ جگر گوشه ام را بچشم و چشیدم. ترجیح می دادم تا ابد مجرد و تنها بمانم اما این طور داغی نبینم. در همین افکار یاد حضرت زهرا مادر اصلی همه مان افتادم.چطور کودکی را بزرگ می کرد که می دانست خدا برایش چه خواسته است و چگونه قرار است این کودک عزیزش در آینده به شهادت برسد. چه دلی می خواهد و چه ایمانی!

بابا جان گاهی قاطی می کنم همه چیز را.آخر چرا؟خیلی ها با فرزندان از دست رفته شان هنوز رابطه دارند به خوابشان می آید و با زبان شیوا با آنها صحبت می کند و خیلی مسایل را حتی توضیح می دهد اما تو از وقتی رفته ای انگار نه انگار اینجا کسانی داشتی دلبسته ات. رفتی که رفتی. گاه گاهگاهی که به خواب ماما هم می آیی فقط گویی آمده ای شیر بخوری و بروی یا پشت چشمی ناز کنی و دلبری کنی و باز ناپدید بشوی. من که انگار نه انگار برایت وجود دارم. وقتی که بودی دختر بابا بودی و الان نه! چه می شود به خوابم بیایی و حتی در همان حالت خواب و بیداری که با عمو حرف زدی بیایی و با من هم کلامی بگویی؟ زن دایی شنیده بود که می گویند: به دختر خواهر شوهرش اعتقاد دارند که اسباب رفع حاجت می شوی بابا جان چرا برای خود ما وسیله نمی شوی؟

با چندتایی که می گویند چیزهایی می بینند یا می دانند هم تماس گرفتم اما یا خودشان را به کوچه چپ زدند یا گفتند اصلا ضرورتی ندارد دنبال این حرفها باشی. آخر چرا؟مگر چه رازی در این قضیه رفتنت هست که انگار دهان همه را بسته اند؟ یا آنها اصلا هیچ نمی دانند یا قضایایی هست و باید سر به مهر بماند!

 

بابا جان اگر خودت نمی آیی دست کم از بابا آقا  بخواه بیاید و چیزی بگوید که آرام شوم.

این همه سال زندگی کردم حتی وقتی واقعا غمگین بودم کسی اشکم را ندید اما تو من را در هم شکستی. الان "اشکم سر مشکم است". با هر حرفی و یادی چشمهایم نمناک می شود.

 

نمی دانم شاید آمدی که ماموریتی را انجام بدهی و بروی و من هنوز نفهمیده ام. دست کم نشانه ای بده

 

دلتنگت

بابادی


زهرای بابا سلام


دیشب دلم بد جور هوایت را کرده بود.نمی دانم چرا ولی یک دفعه آن قدرحالم بد شد که گریه امانم را گرفته بود. وقت خواب جای خالیت را کنارم دست کشیدم و بالشتت را دیدم که بالای تخت بود.باورم نمی شد نزدیک به 2 سال است که نیستی و جایت کنارم خالی است و من هم با این نبودن کنار آمده ام! اینجا بود که دلم هوایت را کرد.خیلی دلم تو را خواست.خواستنی که هرگز پاسخی ندارد. با خودم گفتم:می گویند تو را از دست نداده ام بلکه خدا تو را برای روز سختی قیامت برایم نگه داشته است. یاد فلانی افتادم که می گویند پسرش به رغم همه ادعاهای خدا پیغمبری ناخلف شده است و در مقابلش ایستاده است.اگر چه فرزندش را دارد ولی او را ندارد ولی تو را می گویند من دارم چون خدا تو را نگه داشته است.پس اندازم شده ای.فکر کردم اگر بعد مرگم خدا نگذارد پیشم باشی چکنم؟ فکرش خیلی سخت بود که نه اینجا داشته باشمت و نه آنجا. در میان شدت غم و گریه بود که چشمانم را بسته بودم.لحظه ای انگار نوری شدید در تاریکی تابیده شود دیدم.مثل نور دو چراغ پرسوی ماشین در تاریکی.ولی چشمم! را اذیت نمی کرد.سایه روشنی از یک دختر بچه از کنار و جلو نور ظاهر شد انگار از تاریکی وارد نور می شد.در درونم صدایت زدم زهرا و ناگهان همه جا تاریک شد و رفت. شاید باید صبر می کردم خیالم فرصت تکمیل پیدا می کرد.شاید می توانستم ببینمت. شاید.


"دادا" دلش پیش توست باباجان. پریشب دخترخاله داشت بازی فال می گرفت. به "دادا" گفت: نیت کن برایت فال بگیرم و "دادا" معصومانه گفت: می خوام موبایل و تبلت داشته باشم و زهرا جون برگرده پیش من. طفلک نمی داند برگشتی در کار نیست. به دوستانش گفته خواهر من مرده ولی نمی داند مرگ یعنی چه. می گفت:خواب دیدم زهرا جون تصادف کرد بعد بابا بردش بیمارستان و همه بدنشو باندپیچی کردند و بعد زهرا جون برگشت پیش من و کلی با هم بازی کردیم.همه خواب و آرزویش برگشت توست. چطور حالیش کنم که برگشتی در کار نیست؟ حتی گذاشتم وقتی پرنده کوچکش مریض شد لحظه مردنش را ببیند و بدن سرد و منجمدش را هم بعد نشانش دادم و گفتم مرده است و دیگر زنده نمی شود اما گویا هنوز زود است یا شاید هم نمی خواهد باور کند و دوست دارد فکر کند هوز در آن بیمارستان کذایی هستی و بستری هستی تا روزی خوب شوی و برگردی!نمی دانم.

 

باباجان اولین باری که بعد رفتنت رفتیم قم دو مسن در بخش سوالات نشسته بودند که موی سر و رویشان کاملا سفید بود. بنری هم نزدیک اتاقشان بود که حدیثی از پیامبر بود که عقیقه مرگ را از بچه دور می کند یا چیزی شبیه آن.الان دقیق یادم نیست.خواستم بروم بپرسم چرا عقیقه مرگ را از زهرا دور نکرد؟ آخر سال 95 عجله داشتم هر طور شده عقیقه ات را انجام بدهم.بهمن ماه پر بارش را رفتم شهرستان و در روزهای اول اسفند بود که با همه ناز گله دار ها به خاطر فراونی بارش گوسفند مناسبی خریدم و نگذاشتم قصاب حتی از در خانه بی بی دور شود و همانجا حسابش را صاف کردم و بعد گذاشتم برود.
هم حوصله اش را نداشتم با کسی بحث کنم،هم به موی سفیدش رحم کردم که شاید در این بحث با او تندی بکنم و هم باور نداشتم بتواند جوابی قانع کننده بدهد. لابد نهایتش می گفت:دنیا عالم اسباب است و عقیقه یک نقش محافظت کننده در این دنیا داشته است و علل مختلف دیگری در جریان بوده است تا تو را از دست بدهم. مثل "حاجی" که می گفت"به فلان دلیل این اتفاق افتاده است" و وقتی گفتم آیا خون دختر من بهای خطای دیگری است؟! پاسخ داد"دنیا عالم اسباب است"!


نمی دانم بابا در این عالم حیرانی آدم درست و حسابی نیست گویا جوابی روشن برای هر کدام از این قضایا بدهد و فقط ذهن فلسفی و ادبیشان روشن می شود.گاهی از دست برخی عصبانی می شوم که اینها اصولا به چه دردی می خورند اینهایی که چشم برزخی دارند و سربالا نمی آورند که صورت گرگ و خوک من را نبینند و به عالم دیگر وصلند اما آرامشی نمی دهند یا دردی ازکسی دوا نمی کنند اما می گویند چون فلانی در این دنیا به خاطر دنیا فلان اسباب راحتی مردم را فراهم کرده است و فلان کار را کرده است سود مادیش هم پاداش عملش است و آن دنیا ثوابی نمی برد اما خودشان را نمی گویند که گیرم توانسته اند به عالم دیگر هم راهی پیدا کنند دیگران چه سودی از این پیشرفت معنی آنها می برند که حالا آن دنیا هم به پاس عبادات فردیشان ثواب و جایگاه ببرند؟ فعلا بر موجی از نوسانات فکری سوارم و بالا پایین می روم.خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند.


دلتنگت
"بابادی"

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زهرای بابا سلام

 

یک ماه دیگر هم گذشت.  عمو آرش 2 عکس از تو برایم فرستاد که با گوشی خودش گرفته بود. وقتی نگاه آن اندام ظریفت می کردم برای خودم پرسش شده بود که آیا واقعا من دختری به این شکل داشته ام و حالا نیست و باز هم به این راحتی تحمل می کنم؟(این پرسش همیشگیم شده است).گاهی اصلا باور نمی کنم به این راحتی از دستت داده ام و خیال می کنم مثلا رفته ای جایی با کسی و قرار است برگردی(می دانم که خیالی بیش نیست و قراری برای برگشت هم نیست).

 

خودت می دانی این روزها اوضاع چطور است.فکر کنم 2ماهی شده است نتوانسته ام بیایم سرخاکت و با این اوضاع راه را بسته اند و محله ماما هم نا امن است.مریض گرفتار دارد و برای دادا هم شده نباید بیایم هر چند نمی توانم هم بیایم به لطف کسانی که رعایت نکردند و باعث بستن راه شدند. طفلک دادا  این هفته سوم است که رنگ آسمان را نمی بیند و توی خانه کم نور و تیره و تار ما گرفتار شده است.دو هفته را تحمل کردیم به امید بهبود اوضاع اما به لطف کم خردانی هفته سوم و شاید هفته چهارم هم باید خانه نشین بشویم.شاید عید هم نتوانیم از خانه خارج بشویم چه برسد که دادا را ببریم که بعد یک سال هوایی تازه کند و دلتنگی هایش برطرف شود. شاید هم نه. مگر قرار است فقط من و ما رعایت کنیم وقتی آن وقت که باید رعایت می کردند نکردند و حالا ما به آتش آنها بسوزیم. نمی دانم باباجان اصلا چرا با اینها زندگی می کنم. ملت با شعوری که حداقلها را را رعایت نمی کنند و ادای  شعور همه جهان را در می آورند. راستش را بخواهی از همه چیز خسته شده ام. دیگر اینجا را نمی خواهم

 

فدای دل دادا بشوم که در تنهایی خانه گوشه گیر شده است و همه امیدش هست که تا دو هفته دیگر شاید بتواند نور آفتاب را ببیند و در حیاط خانه بی بی بازی کند البته اگر بگذارند!!!

عصبانیم بابا خیلی در حد نفرت آن قدر که تمام وجودم را خشمی بی نهایت از این افراد فرا می گیرد

 

تنهایی دادا من را یاد روزهایی می اندازد که از شدت آلودگی هوا  تو را توی خانه قرنطینه داشتیم به امید بهار و آفتاب و  هوای پاک بهاری و فرارسیدن اردیبهشت لعنتی که تو را از من گرفت.برایم همیشه پرسش است چرا من و ما باید همیشه تحمل کنیم.آنها که باید کاری بکنند چه غلطی می کنند؟


زهرای بابا سلام


عیدت مبارک


امروز صبح درست پیش از سال تحویل خواب می دیدم در خانه ما که چندان هم ظاهرش شبیه خانه فعلی نبود شاید شبیه خانه بی بی زن و مردی پیش ما هستند و دختر کوچولوی آنها هم هست. گردنبندش پاره شده بودو داشتم گردنبندش را نخ می کشیدم یکی دو مهره آخری را داشتم بر می داشتم که دیدم پدر ومادر بی خیال منتظر من هستند که کار را تمام بکنم انگار قصد داشتند میهمانی بروند.فکرکنم گردنبند را دادم دست مامانش وقتی دیدم راحت نمی تواند بچه را بگیرد وقصدداشتم دخترک را بردارم و بغل کنم که سخت خودش را به زمین چسباندو بی قراری کرد تا این که بچه را سریع به پدرش دادم در همین حین یاد تو افتادم انگار در این دنیا زنده ای و شهرستان پیش مادربزرگ یا یکی از خویشاوندان هستی وبه دلیلی که نمی دانم از تو مواظبت می کنند. یک دفعه گفتم : ای جان قربان دل تنگ دخترم بروم! چطوری دوری ما را تحمل می کند؟این دختر بچه حتی حاضر نشد بغلم بیاید آن هم کنار پدرمادرش.همین که اینها رفتند زنگ بزنم با زهرا صحبت بکنم بچه ام از دلتنگی در بیاید.


در همین خیالات در خواب بودم که از خواب پریدم و دیدم "ماما" نشسته است وماجرا را تعریف کردم. بغضم ترکیدوقتی دیدم هیچ مسافرتی نیست و رفته ای که رفته ای .دلم برای معصومیت و تنهاییت(اگرآنجا تنها باشی) لرزید و این که نمی توانم برایت کاری بکنم. بابا جان تو بگوچطور می توان با تو ارتباط بگیرم؟چطورتو را از دلتنگی و این دوری دربیاورم؟


فکر کنم دست کم 2ماه شده است که اصلا نشده بیایم سرخاکت و به تو سری بزنیم.با شیوع کرونا هم در آرامگاه را بسته اند و مامان بزرگ و بقیه هم نمی توانند روز عید بیایند سرخاکت.شاید دلتنگ شده بودی و می خواستی از تو یادی بکنیم ولی چطور باباجان؟

بی قرارت

"بابادی"

 


 

 

زهرای بابا سلام

 

امروز دومین سالگرد روز تلخ از دست دادنت است.تکراری بر تکرار مکرر همه روزه یاد پرکشیدن نابهنگامت. این روزها همه اش "ماما" هوایت را می کند. دلش تو را می خواهد.تویی که دیگر مال ما و پیش ما نیستی. مانده ام برایش چه کنم. "دادا"  هنوز یاد آن روز سخت را در خاطرش دارد. هنوز از ماشین و موتور می ترسد. دلهره های بی اختیارش را می بینم.خشم فروخورده اش را و حسرت هر روزه نبودن تو در کنارش. مگر به عمو نگفته بودی هر روز به "دادا" سر می زنی پس چرا هنوزش خیالش آشفته است؟ امشب سحر داشت با عمه  خیالبافیهایش را می گفت که وقتی داشتیم می رفتیم خانه خاله نزدیک بود به یک دختر بزنیم! و خودت حتما می دانی که هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است. می گفت: من دعا کردم که این طور بشود که نه کسی برود بیرون و نه کسی ماشین سوار شود که تصادف نشود. با همه علاقه اش به اینجا به شدت مخالف بود که در اردیبهشت مسافرت کنیم و از من و "ماما" خواست با ماشین نرویم. می گفت:ممکن است این سفر منجر به مرگ شود. از بس فکرش گرفتار لحظات از دست دادن توست در خیالش از هر چیزی که به این اتفاق مربوط می شود وحشت دارد حتی ماهی از سال به نام اردیبهشت هر چند من هم دیگر از زیباییهای دو ماه شعبان و اردیبهشت لذت نمی برم.

 

چند وقت پیش پسر نوجوان یکی از همکاران که در ساختمان ما قبلا زندگی می کردند ناگهانی سکته کرد و مرد!می گفتندبا پدرش مشکل داشته است.گل مصرف می کرده است و در خانه بی قرار بوده است و شبها از خانه بیرون می زده است.نمی دانم و برایم مهم هم نیست که این حرفها را باور یا رد کنم.خانمی می گفت: شما داغ فرزند کشیده ای ولی خیلی سخت تر است بچه ات به این سن برسد و از دستش بدهی تا که بچه کوچکت را! سکوت کردم و چیزی نگفتم.تعجب داشت که این طور راحت قضاوت می کرد و سختی از دست دادن فرزند را درجه بندی می کرد. البته کمی درکش می کنم چون پسرش دوست و همسن این پسر بود ولی از کجا می داند چه بر دل من گذشته در مقام قیاس با دل آن پدر وقتی نه من آن پدر را درک می کنم و بعید می دانم او هم من را آنچنان درک کند. می دانی که تو در اوج بودی در اوج همه چیز؛ اوج معصومیت،  اوج بی پناهی، اوج زیبایی و دلبری برای پدر. کجا لکه تاریکی از تو در دل من بود و هست؟ جز یاد شیرینی ها و شیطنت تو. هنوز زبانی نداشتی که به تلخی به رویم باز شود و وقتی نبود که در برابرم بایستی و دلم را از خودت آزرده کنی. شیرین فرشته ای بودی که با پر کشیدنت دلم را ریش ریش کردی و سوزاندی و هنوز هم می سوزانی. گاهی هنوز هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نتوانستم آن لحظه نجاتت بدهم و نکند زهرا برای همین از من دلخور است که سراغم نمی آید! نمی دانم و نمی خواهم قضاوت کنم ولی داغ تو برای من یگانه هست و داغ آن پدر هم برای خودش یگانه. هر کس عزیزش را آن خاص خودش دوست دارد و نمی شود این خسارتها را کنار هم گذاشت و قیاسی قائل شد.

 

هفته گذشته که تقریبا رسیده بودیم خانه بی بی دم دمای اذان مغرب. زن عمو می گفت: عمو داشت قرآن می خواند که یک دفعه یک طوری شد و گفت ا زهرا اینجاست! جالب این که  توی جاده که بودیم "ماما" دعا کرد که تو بیایی و خبری از خودت به عمو بدهی. عزیزکم تو که این قدر راحت به عمو نزدیک می شودی چرا بعد2 سال هیچ ارتباطی با ما نگرفته ای. من و "ماما"  و حتی"دادا" در حسرت یک لحظه دیدن روی ماه تو هستیم. نمی خواهم این زمینی بیایی دست کم همان خواب که روح ما هم وارد عالم ملکوت می شود فرصت دیداری بده باشد که دل ما هم قراری بیابد.

 

دلتنگت

"بابادی"


زهرای بابا سلام

 

2-3 هفته پیش ننه جان مرد. احتمالا خبر داری! مامان همه اش دعا می کرد لحظه احتضار پیشش بروی و کمکش کنی سختی این لحظه برایش آسان بشود.

مامان بزرگ که می رفت به مادرش سر بزند می گفت: این چند روز آخر همه اش لبخند می زد و می گفت اون دختر کیه بالا سرته. مواظب باشه نیفته! مامان بزرگ که دختر نداشت که زودتر آن دنیا رفته باشد. ننه جان هم اگر داشته و نوزاد یا کودکی بوده که مرده قاعدتا نباید پیش مامان بزرگ می رفت. به نظرم تو بودی که آنجا پیشش بودی. در حقیقت با مامان بزرگ می رفتی به ننه جان سر می زدی و او هم که روزهای آخر را می گذراند چشمش به آن دنیا باز شده بود و احتمالا تو را می دید. دیدنی که برایم حسرت شده است. 

قبلا دختربچه های کوچک را که می دیدم زیاد حس و حالی بهم دست نمی داد. اما حالا هر چه می گذره بیشتر دردم می گیره تا حدی که همه روز تا لحظه خواب عصبانی میشم و به هم می ریزم. حس تنهایی "دادا" که این روزها روشنتر بیانش می کنه مزید بر علت میشه. از خدا خشمگین می شوم و خیلی نه به خاطر بردن تو بلکه به خاطر اتفاقات بعدش. دلم می خواد از اینجا بروم. از محل کارم خسته شده ام. از این شهر خسته شده ام. حتی دلم می خواهد از ایران بروم نه مثل خیلی ها که عاشق آن ور آبند فقط برای این که وارد محیط تازه ای بشوم. کلا از این بودن و این سبک بودن خسته شده ام.

 

دختر جان به ما که هیچ حرفی نمی زنی. از عمو هم چیزی نمی شنوم ولی با اهل محل "ماما" ظاهرا جوری. می آیند پیشت و برایشان دلبری می کنی! همسر پسرخاله آقاجان که البته داغ بزرگ دختر جوان و نوعروسش روی دلش مانده و اصلا اهل هیچ مراسمی نبوده و حتی به آرامگاه هم نمی آمده است مامان بزرگ دیده و شنیده که با همراهش چند باری سر خاکت آمده است و می گفته : زهرا سادات  هی منو می کشونه اینجا.

نمی دانم چرا نباید بیایی خواب من و با هم باشیم تا روزهای این زندگی مادی آرام باشم به جای خوابهای مزخرفی که در مورد سیستم اداری مزخرفتر و کارمندان و . چیزهایی که اصلا به آن فکر نمی کنم ولی اجبارا در خواب باید ببینم. نمی دانم به چه زبانی به خداوند مهربانت باید حالی کنم اصلا نمی خواهم در خواب ارتباطی با اهل این دنیا بگیرم. همین قدر که روزها می بینمشان کفایت می کند. نه برای این که فکر می کنم از آنها بهترم فقط برای این که حوصله کسی و چیزی را ندارم حتی اگر بنده برگزیده و مخلص خدا باشد. می خواهم در ذهنم تنها باشم. همین!

 

این ماجرای سنگ قبرت هم برایم پرسش شده. قبلا خودم به این نتیجه رسیده بودم سنگ مزارت همیشه سرد است یا دست کم سردتر از همه سنگهای آنجا حتی همان سنگهای سفید رنگش. نخواستم پر و بالش بدهم و به کسی بگویم. جدیدا خاله به "ماما" گفته است که چرا سنگ زهراسادات همیشه سرد است. همه سنگها را امتحان کرده ام ولی مال زهراسادات سردی دارد! این هم از آن مسائل آن دنیایی است که ما نمی دانیم یا ساختار سنگ مزار تو آن قدر خاص است؟

فروشنده می گفت سنگ هرات است و همین یکی مانده.

 

دلتنگت 

"بابادی"


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها