زهرای بابا سلام
امروز هم یک هجدهم ماه دیگر آمد و داغ تو را نه ماهه کرد. کارم شده آرزوی برگشتن تو. می گویند محال است اما در خیال که می شود! با آن لباس گلبهی با آن هیکل ریزه میزه ات مجسمت می کنم که برگشته ای .اصلا پارکینگ نرفته ای.باز صدایم می کنی. توی خانه هستی و خودمان هستیم بی هیچ مزاحم و میهمان و.داری توی خانه می گردی و مثل مورچه تند و تند راه می روی. کاش می شد که برگردی. کاش برگشت زمان ممکن بود. مثل فیلم ها می شود مسیر زمان را تغییر داد.کاش!هیچ چیز جای خالیت را پر نمی کند. نمی دانم چکنم با این جداییهی
کاش بودی و چادرت را سرت می کردم و با ماما نماز می خوندی. هی مهرها رو می گرفتی و جیغ میزدی که آخرین مهرم بده من. روی سجاده دراز می کشیدی و مثلا نماز می خوندی و مخفیانه مهر ها را مزه می کردی. میومدی پیشم و نازت می کشیدم. نیستی بابایی. تو بگو چکنم.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
می دونی "حسرت ابدی" یعنی چه؟
یعنی تو "زهرا" یعنی جدایی که جز با مرگ به وصال نمی انجامد.
یعنی هر شب وقت خواب کنارم را دست بکشم و جای تو خالی باشد.
یعنی هر غروب که به خانه بر می گردم وقتی در را باز می کنم در سکوت وارد شوم و دیگر تو نباشی که جیغ جیغ کنان بدوی و بپری بغلم.
یعنی هر شب سرتاسر خانه را نگاه کنی و ببینی که تو نیستی. ببینی که چقدر جایت خالی است.
ببینی که "دادا" در نبود تو گدای محبت دیگر بچه ها بشود و تو از درون بسوزی.
یعنی زندگی ساده و بی نقصی داشته باشی و به آنی بزرگترین نقص بر آن وارد شود بی آن که راه جبرانی باشد
یعنی هر روز و هر لحظه بودن و نبودنت را مقایسه کنی و بگویی : " اگر زهرا الان اینجا بود."
زهرای بابا سلام
امروز18 ماه است. دقیقا سه شنبه مصادف شده با هجدهم.درست مثل سه شنبه 18 اردیبهشت. همین دقیقه ها بود که دیگر تو را نداشتم. الان ساعت و دقیقه های غم بزرگ من در اورژانس بود. مستاصل و بیچاره در حالی که می دانستم دیگر زهرایم را ندارم و هیچ دستاویزی برای برگرداندنش را هم ندارم. انگار نور شدیدی همه جا را گرفته بود و من در فضایی معلق گام بر می داشتم. همه پیرامونم بودند ولی تنها بودم. احساس بازرگانی را داشتم که معامله ای بزرگ کرده است و ضرر کرده است. ضرری که با هیچ چیزی قابل جبران نیست. هر لحظه این احساس شدیدتر و شدیدتر می شد تا آنکه بدن رنجور بیجانت را دیدم و.
امروز صبح محل کار شلوغ بود. تا دادا را بردم مهد و برگشتم متوجه نشدم. اما سر راه اعلامیه را دیدم و فهمیدم یکی از کارکنان درگذشته است. هر روز تقریبا سر راه می دیدمش و امروز همه جمع شده بودند برایش نماز میت می خواندند و بعد جنازه اش را تشییع کردند. به همین راحتی دیگر نیست! خاصیت این دنیا همین است. این لحظه هستی ثانیه بعدی نیستی. مثل تو که ثانیه ای جلویم ایستاده بودی و لحظه ای بعد بدن بی جانت را به آغوش کشیدم.
بعد از ظهر بعد از برگرداندن دادا، داد و فریاد بود که از سمت بیمارستان می آمد. دوباره نگاهم به سمت سردخانه افتاد و دیدم صاحبان درگذشته ای چطور فریاد می کشند طوری که از نظر من قشقرق بود تا عزاداری. قربانت بروم که همه جا نجیبانه داغت را در درون ریختیم. برایت بی صدا گریه کردیم و حتی دادی بر سر آن راننده هم نکشیدیم. ای بابا! در این دنیا چه مظلوم بودی. انگار مال این دنیا نبودی. هیچ چیز این دنیا برایت و به نامت نمی ماند حتی چادر نمازی که بی بی عید برایت خرید چه برسد به هدایای تولدت که محترم همه اش را از خانه برد حتی تکه طلایی که برای ماما از هدیه محل کار خریدم.
نمی دانم چه حکمتی در کار خدا بود که تو را از ما گرفت اما اگر خدا می خواست به او نزدیک تر بشوم خالص تر بشوم . اگر چه از نظر عوام کفر است اما می گویم: خدا هم اشتباه کرد. فقط خشم و نفرت را در درونم پروراند. اگر می گویند خدا مهربانترین است اما من می گویم خدا خودخواه ترین است همه زیبایی وجود تو را برای خودش تنها و تنها برای خودش برد و ما را سوزاند و هر روز هم می سوزاند.
این چه خدایی است که به اجبار خلقت کرده است و به اجبار می گوید از تو قول گرفته ام. قولی که یادم نمی آید. منی که نبودم چطور می توانستم لذت وجود را درک کنم که خواهانش باشم. چطور بعد وجود قول دادم خداپرست باشم؟.
تو یی که پیشش هستی بیا و پاسخم را بده تا کفرگوییم بیشتر از این نشده. هشت ماه برای دوری کافی نبود؟
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
هفت ماه هم گذشت. خیلی شده که پیش ما نیستی. دیگر جیغ جیغ و شیطنتت در خانه ما نیست. شبها بی مشت و لگدهایت می خوابم اما این خواب فرق دارد. تا می توانم با خواب می جنگم و در نهایت با کوفتگی می خوابم به امید این که دیگر بلند نشوم. صبح به اجبار بیدار می شوم و سرکار می روم کاری که دیگر علاقه ای به آن ندارم. خسته شده ام از این همه بیهودگی جاری در این زندگی و شهر. همه اینها آزارم می داد و رفتن تو باعث شد این آزار روح فرساتر از همیشه شود.
بیا بابا با هم آمدن و بودنت را مرور کنیم
11 شهریور 1395 صبح زود خبر از آمدنت دادی و من مامان را بردم بیمارستان و تحویل دادم و به خیال تولد "دادا" رفتم مامان بزرگ و دادا را بیاورم و تو در این فرصت کوتاه به دنیا آمدی. این قدر که برای رفتن عجله داشتی برای آمدن هم عجله داشتی. وقتی آمدم باورم نمی شد به دنیا آمده باشی به این سرعت، همان طور که سخت است باور کنم به این راحتی و سرعت ، به آنی جلو چشمم از این دنیا بروی.آخر فقط قرار بود چند دقیقه ای با دایی بروی پارکینگ و برگردی. برگشتنی که هرگز اتفاق نیفتاد.
وقتی برگشتم دختری دیدم با موهای سیاه براق و چشمان سیاهی که نگاهم می کرد. مثل همیشه مجموعه فشل هر دم تغییر ما اتاق فیلم کودکش را بدون اطلاع قبلی تعطیل کرده بود و با دوربین همراهم چند عکس و فیلم از تو گرفتم. عکس هایی که الان از تو به یادگار دارم.
وقتی به خانه آمدی شادی ما را بیشتر کردی هر چند به "دادا" سخت می گذشت چون از مرکز توجه به ناگهان دور شد ولی "ماما" سعی می کرد تا زمانی که فقط نوزاد بودی به نفع دادا به تو کمتر توجه بکند.
با آمدنت شادی را بین همه ما تقسیم کردی و هر چه می گذشت محبوب تر می شدی چون شیطنت و شادی خاصی در وجودت بود که زود محل توجه می شدی
چند روز اول کمی زردی داشتی که در خانه فتوتراپی شدی و صورتت کم کم سفید شد. هر چه بزرگتر می شدی چشمانت درشت تر و براق تر می شد طوری که بعدا گفتند هر چه من می خواستم خدا یک جا در تو به من داد: دختری با چشمان سیاه درشت و موهای سیاه و براق و یک دنیا شیطنت.
گاهی این قدر شیطنت می کردی که ایستاده یا نشسته سر سفره خوابت می برد. وقتی می خوابیدی چه سکوتی حاکم می شد. شبها تا من را نمی خواباندی نمی خوابیدی و صبح ها هر ساعتی که پا می شدم بیدار می شدی و یک باره با آن موهای بلند ژنرال هیت که روی چشمهایت افتاده بود سرو کله ات پیدا می شد. یک بار شب با تو خوابیدم و 4صبح بیدار شدم که به کارم برسم اما همین که دکمه کامپیوتر را زدم دیدم پشت سرم ایستاده ای آن هم با آن نگاه و خنده شیطنت آمیزت.
این هم از آن شیطنت های شبانه ات بود که تنهایی ولم نمی کردی تا من هم بیایم و پیشت بخوابم و باز چون جا تنگ می شدی و نمی توانستی غلت بزنی تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی. من هم گاهی فرار می کردم و تو هم گاهی بیدار می شدی و پیدایم می کردی و مجبورم می کردی که باز برگردم سرجای همیشگی.
دادا خیلی خوشحال بود که بزرگ می شوی و همیشه به ماما می گفت: پس کی زهرا جون بزرگ میشه که با من بازی کنه. دیگه به اون سنی رسیده بودی که داشتی یار و هم بازی دادا می شدی که خدا تو را از همه ما گرفت. دیگه دادا خواهر نداره دیگه بابا دختر نداره. از حال ماما چی بگم که دیگه اصلا زندگی نداره.
این هم از آن روزهای خوبی بود که خدا را شکر حوصله کردم و برای شما دو تا وقت گذاشتم تا دیگر حسرتش را نخورم. برف پارسال با همه مشکلاتش برای ما لحظات شیرینی را رقم زد. ماما حسابی شما را پوشانده بود و در پارکینگ ساختمان با هم آدم برفی درست کردیم. وروجک بابا اینجا هم حسابی شیطنت کردی و خوش گذشت و چه می دانستم 2-3 ماه دیگر همین جا قرار است جلو چشمانم پربکشی.
بابا جان! چه می شد الان پیش ما بودی و باز صدای خنده و شیطنتت تمام فضای خانه را پر می کرد. " دادا" باز هم پزت را به دوستانش می داد و صدایشان می زد و می گفت: بچه ها این خواهر منه. این خواهر جون منه! الان برای خودت خانمی شده بودی می تونستی شیرین زبانی را به حد اعلایش برسانی. اگر بودی با شوق و ذوق پا می شدیم می رفتیم پیش "بی بی" و مادرجون مثل وقتی که 5ماهه بودی و هر چی "ماما " گفت:عید نزدیکه گفتم نه و اون همه راه را کوبیدم و رفتم تا تو را برای اولین بار بعد تولدت پیش آنها ببرم.
"بابادی"
زهرای بابا سلام
پارسال همین روزها، عید 97 بود که با ما بودی و خوش بودیم. همین روزها بود که با دختر عمو و پسرعموها عید داشتیم. بیرون می رفتیم و می گشتیم و تو شادتر از همیشه بودی. شاید خدا می خواست آخرین روزهای عمرت جبران روزهای گذشته کنم و بتوانی از طبیعت بهاری بهره ببری. این فیلم ها هم لحظاتی کوتاه از شادی توست
زهرای بابا سلام
زهرای بابا سلام
زهرا جان سلام
زهرای بابا سلام
زهرای بابا سلام
زهرا جان سلام
زهرا جان سلام
هنوز چهلمت نشده بود که با عمو صحبت می کردم. عمو می گفت:
" حول و حوش 4 صبح دمدمای اذان صبح بود که خواب می دیدم در یک خانه بزرگ هستم. دور تا دور خانه زنها نشسته بودند و یک خانم با چادر و پوشش تمام سفید چهار زانو نشسته بود. من هم دم در ایستاده بودم. زهرا روی پای آن خانم نشسته بود و پشتش را به سینه او تکیه داده بود. با دستم به زهرا اشاره می کردم که بیاید پیشم ولی زهرا با تکان دادن سرش به من می گفت : نه نمیام."
نمی دانم چه حکمتی است در همه این وقایع، چه رفتنت چه خواب دیدن دیگران و چه خواب ندیدن من بعد یک سال. هر چه هست راضیم. یعنی چاره ای جز رضا نیست. تا یادم نرفته بگویم شب اول یا دومی که شمال بودیم بعد خاکسپاریت خوابت را دیدم درست قبل بیدار شدن. دیدم آرامگاه محلیم و تو با آخرین لباست تاتی کنان پشت به من از روی یک گور سفید بالا رفتی و راه می رفتی که بیدار شدم. انگار من جز محیط نبودم و از فضایی بیرونی نگاهت می کردم. همین دیگر هیچ چیز یادم نیست. شاید به خوابم آمده باشی ولی من تا این لحظه هیچ چیز یادم نمی آید که خوابت را دیده باشم.
با همه این حرفها اگر چه دلم برایت خیلی تنگ می شود. اگر چه یاد لحظه رفتنت دلم را می سوزاند ولی باز هم راضیم. چه کسی از حکمت رفتنت با خبر است. شاید من یا مامان می مردیم و تو می ماندی و زیر ظلم و ستم این مردم قرار می گرفتی. کسی چه می داند؟ پامال شدن کودک یتیم چقدر سخت است وقتی که از همه طرف مورد ستم است و دادرسی ندارد چه از جانب نامادری ناپدری یا حتی بستگانی مثل عمه عمه خاله دایی.گاهی که به اینها فکر می کنم یا این که می بودی و بیمار می شدی و من شاهد زجرکشیدنت می بودم درست مثل 3-4 روز قبل از رفتنت که مریض شده بودی و کاری از دستم بر نمی آمد. خودخواهی نبود به خاطر دل خودم بخواهم که تو باشی و زجر بکشی. چه می دانم شاید بدتر از اینها در انتظارت می بود اگر می ماندی و می بودی.
راضیم و خوشحالم که تا بودی کسی جرات نکرد حتی "اهی" به تو بگوید و سرانگشتی به سویت دراز کند. خوشحالم که روی چشمانمان بزرگت کردیم و در اوج و به ناگاه رفتی تا ظلم و جوری از این دنیا ببینی.
اگر چه سخت بی قرارتم ولی راضیم.
عاشقت
"بابادی"
زهرا جان سلام
پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.
عرفان می گفت:
"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خواب را تا صبح در مسیر تهران دیدم."
وقتی عکس "آقا" پدربزرگ یا به عبارتی"باباآقایت" را نشانش دادم گفت: با اطمینان نمی تونم بگم ولی خیلی شبیهش بود.
باباجان کاش همینی باشه که فکر می کنم. نه عمو نه عرفان هم را دیده بودند و نه پیش هم بودند. دو روز متفاوت خواب دیدند و از خواب هم بی خبر بودند. حدس می زنم خواستی خبر بدی که کجا و در چه حالی هستی.
هنوز که هنوزه با علم به حال تو حال ما هنوز خرابه. نه به خاطر این که نگران جایگاهت هستیم به خاطر این که دلتنگت هستیم. خدا طوری مهرت تو دل ما جا کرد که بعد یک سال با کوچکتریم اشاره ای اشکمون سرازیر میشه.
" بی بی" زنگ زده بود تسلی دلم بشه تو سالگرد رفتنت ولی آخرش گفت: "یکی می خواد بیشتر از همه به خود من تسلیت بگه به خاطر زهرا".
نمی دانم!
==============================
خانه شوهر خاله مامان زهرا باغ سرای بزرگی است که روبروی خانه پدربزرگ زهراست.
زهرا جان سلام
زهرا جان سلام
زهرای بابا سلام
زهرا جان سلام
چندماه پیش وقتی یکی از دانشجوها از مشکل زندگیش برام گفت و این که لازمه زودتر کاراشو تموم کنه. براش از تو گفتم و این که اهل محل "ماما" میان پیشت و حاجت روا میشن.
چند وقت بعدش فکر کنم بعد عید غدیر و خوابهای عمو برام پیام فرستاد که خوابتو دیده. این طور نوشته بود
"
سلام آقای . حالتون چطوره؟ خونواده خوبن ؟
عیدتون مبارک باشه جای زهراجان هم خالیه خداوند صبر عطا کنه
من دیشب خوابشو دیدم روی تخت بیمارستان بود انگار بعد از حادثه بود اما کوچکترین زخمی به تن نداشت و مثل یه دختر ده دوازده ساله با موهای مشکی بلند و لباس قهوه ای کرم توپ توپی بود و هر چی بقیه میومدن بالای تختش میگفت منکه حالم خوبه ببینید چقدر بزرگ شدم طوریم نیست..
من و خواهرم و همسرتون کنارش بودیم و شما یه فرزند دیگه داشتین که بغل همسرتون بودن و خیلی شبیهِ زهراجان
برای شما صبر و شکیبایی آرزومندم و فرشته ی کوچولتون در ارامشه یقینا"
نمی دونم چرا بقیه تو رو بزرگ می بینند. بزرگ شدی. شاید به خاطر این که به نسبت این دنیا بزرگ شدی و به این دنیا احاطه پیدا کردی. عمو هم تو رو بزرگتر از سن رفتنت به خواب می بینه ولی ماما فقط به اندازه بچگیت. بهش میگم شاید همه اینها تخیلات و آرزوهات از زمان بودن زهراست که هنوز می بینی شیر می خوره یا پوشکشو عوض می کنی و.
نمی دونم ولی خیلی دوست دارم سرکی بکشم به اون دنیا مثل خیلی ها که خدا اجازه بهشون داده از همین دنیا از اونجا با خبر بشن و حتی میگن بعضی ها که رفتند هنوز مجازند که بیان و جواب پرسشهای اهلشو بدن مثلا آیت الله قاضی شنیدم هنوز اونهایی که شایستگی دارند و پرسش دارند ذکری بلدند که آقای قاضی میاد و مشکلشون حل می کنه.
دنبالشم آدم اهلشو پیدا کنم. دو -سه باری هم سعی کردم ولی نمی دونم راست بود یا سعی بیهوده. تو این زمینه کمکم کن.
بابا جان چیزهایی گفته بودی که انجام بدیم ولی چیزی دستگیر من یکی نشد. اگر هم چیزی در خواب می بینم صبحش اصلا یادم نیست. دلم می خواد حالا که از لذت بودنت محرومم گاهی توی خواب هم شده پیشم باشی و صبح یادم باشه. بیشتر از این چشم انتظارم نگذار.
دلتنگت
"بابادی"
یک سال و یک ماه گذشت بی تو، با یاد تو
زهرای بابا سلام
دیروز صبح تقریبا همان ساعتی که برای همیشه از پیش ما رفتی سر خاکت بودیم. مثل همیشه اول با تو خداحافظی می کنیم و بعد حرکت می کنیم سمت تهران.
شب قبلش خیلی حالم خراب بود. بی اراده گریه ام می گرفت. برای همین رفتم بیرون که ماشین بشورم. هم تنها باشم و هم کسی حالم را نفهمد.
بابا جان می گویند این قدر تو را یادآوری نکنیم. انگار دست خودمان است. مگر می شود طعم شیرین با تو بودن را تجربه کرد و بعد فراموشت کرد. آن قدر هجوم یادت سنگین است که بی اختیار از همه می برم و تنها باران اشک است که می آید. چکنم نازدانه دخترم بودی. هنوز هم هستی تا ابد مال منی. تا هستی هست من هم دختری به نام "زهراسادات" دارم حتی اگر بیرحمانه شناسنامه ات را باطل کنند و از شمار خانوارم کم شوی.
این روزها زیاد خواب می بینم ولی تقریبا همه اش یادم می رود. چه فایده که بیایی و یادم برود. البته اگر بیایی. چه می شود این خدای مهربان! به حق خودت هم که شده اجازه بدهد به خوابم بیایی و آرامم کنی.
بابا جان از خدا بخواه از این شهر و خانه و محل کار و همه آدمهایی که دیدنشان آزارم می دهد خلاصم کند و همان که در دلم هست را خیرش را در آن قرار دهد و بگذارد در آنجا به آرامش برسم.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
امروز هم هجدهم ماه است که آمد.روزی که هر ماه می آید و یادآوررفتنت می شود. امروز درست یک سال و 3 ماه است که از پیش ما رفته ای. رفته ای و انگار نه انگار که زمانی بودی و خیلی دوستت داشتیم و داریم. انگار فراموشمان کرده ای! شاید هم نه. می دانم پارسال در خواب عمو چه گفته ای. حتی امروز که عکس و فیلمت را با "ماما" داشتیم نگاه می کردیم صدایت را شنیدیم. شاید هم صدای بچه ای بود که این قدر شبیه صدایت بود! نمی دانم.
آخرین باری که آمدیم سر خاکت دیدم میهمان جدیدی آمده است. حتما می دانی. شاید الان هم پیش هم هستید! دختری 2 سال و یک ماهه که از پله ها افتاده بود و درست پیش از رفتن به کما به مادرش لبخند زده بود و رفته بود. نمی دانم خدا چرا داغ امثال شما را روی دل آدم می گذارد. سر خاکش رفتم. چشمهایش مثل چشمهای تو انگار نوری توی سیاهیش بود که خبر می داد ماندنی نیست. عکس هر بچه ای که پرکشیده را می بینم انگار زلال آب و روشنایی توی چشمهایش موج می زند. شاید خیالاتی شده ام که اینها را می بینم شاید هم حقیقت است. بگذریم. حتما می دانی کبد و اندام دیگری از این طفل را اهدا کردند و الان شاید پدر مادرش خوشحالند که هنوز اعضای بدن دلبندشان جایی حیات دارد. بابا جان رفتنت آن قدر سریع بود که در دم رفتی و حتی این فرصت هم برایمان فراهم نشد که به آن فکر کنیم. شاید خدا می دانست از شدت علاقه مخالفت خواهیم کرد! هر چند در پزشکی قانونی به حد کافی بدن ظریفت را مجروح کرده بوند انگار حالت چهره ات هم تغییر کرده بود!نمی دانم.شاید.
وقتی به خانه بر می گشتیم سر راه هم بنر اهدای عضو دختر کوچک دیگری را دیدیم. "حسنی" اگر اشتباه نکنم حدودا سه ساله بود که با رفتنش به چند نفر دیگر زندگی بخشیده بود. شاید او را هم دیده باشی چون خاکی که در آن آرمیده اید چندان هم دور نیست. اصلا مگر آنجایی که هستید این حرفها معنی دارد؟
بابا جان به رفتنت عادت نکرده ایم. جای خالیت داد می زند که اینجا چیزی کم دارد. یک نواختی زندگیمان را احاطه کرده است. بی حوصلگی فراوان شده است. دیگر هیچ کداممان نشاط گذشته را نداریم. تارهای عنکبوت را توی خانه و بالای بالکن می بینم و بی خیال رد می شوم. سرکار کارهای انباشته دارم اما هر روز به روز دیگر موکولش می کنم. مثل دیگران هم ج و و نمی کنم برای پیشرفت و ارتقا شغلی. شاید می دان هنوز وقتش نشده است.
زهرا جان! نبودنت را تحمل می کنیم چرا که چاره ای نیست نه راه برگشتت هست و نه اجازه رفتن. باید بود تا زمان رفتن برسد. اصلا از همین می ترسم که نوبت من بشود ولی جایی کنار تو نباشم. چه تضمینی هست که همنشین تو باشم. تویی که در دسته "ابرار" قرار می گیری و من. هنوز شبها موقع خواب جای خالیت احساس می شود. صبح ها وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن همراهم بودی و وقت برگشتن به خانه تو بودی که می دویدی بغلم. الان همه چیز فرق کرده است.
تابستان شده است ولی اصلا دوست ندارم بروم توی حیاط ساختمان. ضررش را "دادا" می کند که همیشه توی خانه است مثل تو که همه زمستان به خاطر آلودگی هوای توی خانه بودی و منتظر بودیم تا هوا گرم بشود و بروی توی حیاط و. که این گونه شد. توی حیاط غوغای بچه هاست. از وقتی تو رفتی چندتایی به دنیا آمدند و الان دست در دست پدر و مادرها می آیند برای هواخوری و تازه مادرانشان چندتایی باردار هم هستند. گویا در این ساختمان فقط تو اضافه بودی که باید می رفتی.
می دانی دیگر چرا دوست ندارم بیرون بروم. از نگاه همین آدمها بدم می آید. اوایل احساس ترحم می کردند. نگاهشان داد می زد. اما حالا شاید نگاه تحقیر است که ما در نگهداری از تو کوتاهی کردیم و آنها والدین شایسته ای هستند. همان روز صبح همان لحظه که "ماما" خودش را از پله ها کشیده بود بالا که ببیند چه شده است نگهبان احمق ساختمان غرغر می کرده است که هر چه می گوییم بچه هایتان را ول نکنید و.گوش نمی کنند. در آن لحظه ما شدیم بدهکار! مایی که نمی گذاشتیم پایت به زمین برسد مبادا زمین بخوری.ولی خدای مهربان! همه اراده ما را متوقف کرد تا در آن لحظه رام بشویم و بگذاریم همراه دایی تنهایی بیایی توی حیاط. حالا داغ تو دلمان را هر روز خراش می دهد و آنها که هر روز صبح مثل مرغ بچه هایشان را حتی کودک 18 ماهه را تنهایی به حیاط ساختمان کیش می دهند و ظهر و شب حتی زحمت بیرون آمدن هم نمی دهند و از همان در واحد صدایشان می زنند آنها شده اند والدین خوب و ما شده ایم بی توجه و کم کار! نمی گویم چرا بلایی سر آنها نمی آید می گویم چرا این بلا سر ما آمد؟ این همه مواظبت ما که حتی برخی ما را مسخره می کردند حقش این نبود که تو را این گونه از دست بدهیم. ما خدا را به مبارزه نطلبیده بودیم که بخواهد نشانمان بدهد کی قدر قدرت است. تنها وظیفه مان را انجام می دادیم. زانوی شتر را ابتدا می بستیم و بعد می گفتیم توکل بر خدا.
دلمان داغ دارد و همه چراها سنگینی می کند در ذهنمان و کسی هم پاسخی ندارد جز نصیحت. نمی دانند یا نمی فهمند خودم همه اینها را بلدم. دلم را بدهم به دل ائمه. خدا داد خدا گرفت امانت خودش بود و بیشعورترانشان می گویند بچه بود دیگر؟انگار خودشان که راست راست روی کره زمین راه می روند و از یک پشه هم بی مصرف ترند اگر نباشند دنیا "کن فی" می شود. چطور می شود به آنها گفت دهانتان را ببندید.
قیاس مع الفارق است باباجان. امام حسین می دانست چه می کند و کجا می رود اما من کجا و او کجا.منی که حتی جلوی پایم را به زحمت می بینم.امام حسین آن دنیا را می دید و نشان اصحابش داد که آن طور پای قولشان ماندند. من فکر می کردم کودکم 5 دقیقه فقط می رود توی حیاط و برمی گردد. رفتنی که هرگز برگشت نداشت اما امام حسین می دانست که همه "اهل دنیا" برایش شمشیر کشیده اند. می دانست که کسی قرار نیست به علی اصغرش آب بدهد. این چه قیاسی است که می کنند؟ وقتی جواب چراهای من را ندارند خاموشی بهترین پاسخ نیست؟
بگذریم که تکرارش فقط زجرآور است.
راستی یادم آمد چند وقت پیش خوابت را دیدم. اما مطمئنم آن هم بیشتر ناشی از تصورات ذهنیم بوده است تا یک خواب واقعی مثل خواب عمو و تو. توی همین خانه بودیم و تو حدود همین یک سالگیت بودی مثل روز تولدت. نمی دانم کی دیگر بود ولی تو چیزی شبیه موبایل دستت بود که هی روی آن می زدی و آن طرف تر انگار چیزی به شکل و شمائل موبایل بود که با هر ضربه ات صفحه ای خاکستری یا نقره ای روی آن هی بالا پایین می شد و تو تعجب می کردی و هی بازیت را تکرار می کردی. من هم انگار آنجا نبودم و احساس می کنم نقش ناظر داشتم و می دیدمت که "ماما" بیدارم کرد. فکر کنم همان روز می خواستیم حرکت کنیم بیاییم سر خاکت.همین و بس. بعد 15 ماه دوری یعنی حق ندارم لحظه ای سیر خوابت را ببینم مثل همان خوابهای قشنگ عمو.
باباجان هر کس از تو شنیده و حتی عکست را دیده خوابت را دیده و حتی به خواسته های دلش هم بعدش رسیده است اما ما چه؟ سهم ما از تو همان قشنگیهای 20 ماه با تو بودن بود و تمام!؟
بی قرارت
"بابادی"
جله کلیدی امام صادق(ع) درهنگام مرگ فرزند
زهرای بابا سلام
امروز هم هجدهم ماه است که آمد.روزی که هر ماه می آید و یادآوررفتنت می شود. امروز درست یک سال و 3 ماه است که از پیش ما رفته ای. رفته ای و انگار نه انگار که زمانی بودی و خیلی دوستت داشتیم و داریم. انگار فراموشمان کرده ای! شاید هم نه. می دانم پارسال در خواب عمو چه گفته ای. حتی امروز که عکس و فیلمت را با "ماما" داشتیم نگاه می کردیم صدایت را شنیدیم. شاید هم صدای بچه ای بود که این قدر شبیه صدایت بود! نمی دانم.
آخرین باری که آمدیم سر خاکت دیدم میهمان جدیدی آمده است. حتما می دانی. شاید الان هم پیش هم هستید! دختری 2 سال و یک ماهه که از پله ها افتاده بود و درست پیش از رفتن به کما به مادرش لبخند زده بود و رفته بود. نمی دانم خدا چرا داغ امثال شما را روی دل آدم می گذارد. سر خاکش رفتم. چشمهایش مثل چشمهای تو انگار نوری توی سیاهیش بود که خبر می داد ماندنی نیست. عکس هر بچه ای که پرکشیده را می بینم انگار زلال آب و روشنایی توی چشمهایش موج می زند. شاید خیالاتی شده ام که اینها را می بینم شاید هم حقیقت است. بگذریم. حتما می دانی کبد و اندام دیگری از این طفل را اهدا کردند و الان شاید پدر مادرش خوشحالند که هنوز اعضای بدن دلبندشان جایی حیات دارد. بابا جان رفتنت آن قدر سریع بود که در دم رفتی و حتی این فرصت هم برایمان فراهم نشد که به آن فکر کنیم. شاید خدا می دانست از شدت علاقه مخالفت خواهیم کرد! هر چند در پزشکی قانونی به حد کافی بدن ظریفت را مجروح کرده بوند انگار حالت چهره ات هم تغییر کرده بود!نمی دانم.شاید.
وقتی به خانه بر می گشتیم سر راه هم بنر اهدای عضو دختر کوچک دیگری را دیدیم. "حسنا" اگر اشتباه نکنم حدودا سه ساله بود که با رفتنش به چند نفر دیگر زندگی بخشیده بود. شاید او را هم دیده باشی چون خاکی که در آن آرمیده اید چندان هم دور نیست. اصلا مگر آنجایی که هستید این حرفها معنی دارد؟
بابا جان به رفتنت عادت نکرده ایم. جای خالیت داد می زند که اینجا چیزی کم دارد. یک نواختی زندگیمان را احاطه کرده است. بی حوصلگی فراوان شده است. دیگر هیچ کداممان نشاط گذشته را نداریم. تارهای عنکبوت را توی خانه و بالای بالکن می بینم و بی خیال رد می شوم. سرکار کارهای انباشته دارم اما هر روز به روز دیگر موکولش می کنم. مثل دیگران هم ج و و نمی کنم برای پیشرفت و ارتقا شغلی. شاید می دانم هنوز وقتش نشده است.
زهرا جان! نبودنت را تحمل می کنیم چرا که چاره ای نیست نه راه برگشتت هست و نه اجازه رفتن. باید بود تا زمان رفتن برسد. اصلا از همین می ترسم که نوبت من بشود ولی جایی کنار تو نباشم. چه تضمینی هست که همنشین تو باشم. تویی که در دسته "ابرار" قرار می گیری و من. هنوز شبها موقع خواب جای خالیت احساس می شود. صبح ها وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن همراهم بودی و وقت برگشتن به خانه تو بودی که می دویدی بغلم. الان همه چیز فرق کرده است.
تابستان شده است ولی اصلا دوست ندارم بروم توی حیاط ساختمان. ضررش را "دادا" می کند که همیشه توی خانه است مثل تو که همه زمستان به خاطر آلودگی هوای توی خانه بودی و منتظر بودیم تا هوا گرم بشود و بروی توی حیاط و. که این گونه شد. توی حیاط غوغای بچه هاست. از وقتی تو رفتی چندتایی به دنیا آمدند و الان دست در دست پدر و مادرها می آیند برای هواخوری و تازه مادرانشان چندتایی باردار هم هستند. گویا در این ساختمان فقط تو اضافه بودی که باید می رفتی.
می دانی دیگر چرا دوست ندارم بیرون بروم. از نگاه همین آدمها بدم می آید. اوایل احساس ترحم می کردند. نگاهشان داد می زد. اما حالا شاید نگاه تحقیر است که ما در نگهداری از تو کوتاهی کردیم و آنها والدین شایسته ای هستند. همان روز صبح همان لحظه که "ماما" خودش را از پله ها کشیده بود بالا که ببیند چه شده است نگهبان احمق ساختمان غرغر می کرده است که هر چه می گوییم بچه هایتان را ول نکنید و.گوش نمی کنند. در آن لحظه ما شدیم بدهکار! مایی که نمی گذاشتیم پایت به زمین برسد مبادا زمین بخوری.ولی خدای مهربان! همه اراده ما را متوقف کرد تا در آن لحظه رام بشویم و بگذاریم همراه دایی تنهایی بیایی توی حیاط. حالا داغ تو دلمان را هر روز خراش می دهد و آنها که هر روز صبح مثل مرغ بچه هایشان را حتی کودک 18 ماهه را تنهایی به حیاط ساختمان کیش می دهند و ظهر و شب حتی زحمت بیرون آمدن هم نمی دهند و از همان در واحد صدایشان می زنند آنها شده اند والدین خوب و ما شده ایم بی توجه و کم کار! نمی گویم چرا بلایی سر آنها نمی آید می گویم چرا این بلا سر ما آمد؟ این همه مواظبت ما که حتی برخی ما را مسخره می کردند حقش این نبود که تو را این گونه از دست بدهیم. ما خدا را به مبارزه نطلبیده بودیم که بخواهد نشانمان بدهد کی قدر قدرت است. تنها وظیفه مان را انجام می دادیم. زانوی شتر را ابتدا می بستیم و بعد می گفتیم توکل بر خدا.
دلمان داغ دارد و همه چراها سنگینی می کند در ذهنمان و کسی هم پاسخی ندارد جز نصیحت. نمی دانند یا نمی فهمند خودم همه اینها را بلدم. دلم را بدهم به دل ائمه. خدا داد خدا گرفت امانت خودش بود و بیشعورترانشان می گویند بچه بود دیگر؟انگار خودشان که راست راست روی کره زمین راه می روند و از یک پشه هم بی مصرف ترند اگر نباشند دنیا "کن فی" می شود. چطور می شود به آنها گفت دهانتان را ببندید.
قیاس مع الفارق است باباجان. امام حسین می دانست چه می کند و کجا می رود اما من کجا و او کجا.منی که حتی جلوی پایم را به زحمت می بینم.امام حسین آن دنیا را می دید و نشان اصحابش داد که آن طور پای قولشان ماندند. من فکر می کردم کودکم 5 دقیقه فقط می رود توی حیاط و برمی گردد. رفتنی که هرگز برگشت نداشت اما امام حسین می دانست که همه "اهل دنیا" برایش شمشیر کشیده اند. می دانست که کسی قرار نیست به علی اصغرش آب بدهد. این چه قیاسی است که می کنند؟ وقتی جواب چراهای من را ندارند خاموشی بهترین پاسخ نیست؟
بگذریم که تکرارش فقط زجرآور است.
راستی یادم آمد چند وقت پیش خوابت را دیدم. اما مطمئنم آن هم بیشتر ناشی از تصورات ذهنیم بوده است تا یک خواب واقعی مثل خواب عمو و تو. توی همین خانه بودیم و تو حدود همین یک سالگیت بودی مثل روز تولدت. نمی دانم کی دیگر بود ولی تو چیزی شبیه موبایل دستت بود که هی روی آن می زدی و آن طرف تر انگار چیزی به شکل و شمائل موبایل بود که با هر ضربه ات صفحه ای خاکستری یا نقره ای روی آن هی بالا پایین می شد و تو تعجب می کردی و هی بازیت را تکرار می کردی. من هم انگار آنجا نبودم و احساس می کنم نقش ناظر داشتم و می دیدمت که "ماما" بیدارم کرد. فکر کنم همان روز می خواستیم حرکت کنیم بیاییم سر خاکت.همین و بس. بعد 15 ماه دوری یعنی حق ندارم لحظه ای سیر خوابت را ببینم مثل همان خوابهای قشنگ عمو.
باباجان هر کس از تو شنیده و حتی عکست را دیده خوابت را دیده و حتی به خواسته های دلش هم بعدش رسیده است اما ما چه؟ سهم ما از تو همان قشنگیهای 20 ماه با تو بودن بود و تمام!؟
بی قرارت
"بابادی"
جمله کلیدی امام صادق(ع) درهنگام مرگ فرزند
مدرسه ها وا شده
همهمه برپا شده.
زهرای بابا سلام
یک سال و پنج ماه گذشت از رفتنت. اینجا نیستی که ببینی که مدرسه ها باز شده است. "دادا" امسال به مدرسه می رود و قرار بود تو هم امسال مهد بروی. برنامه داشتیم 3 سالگی بفرستیمت مهد چون می دانستیم دوست داری.همان قدر که بین بچه ها باشی و یکی دو ساعتی بیرون از خانه باشی و برگردی. هر صبح وقت بردن "دادا" به مهدکودک بیدار بودی و بعد رفتنش از پشت آیفون صدایش می زدی. می خواستیم امسال هر دو را با هم ببریم و می دانستیم هر دو لذت می برید با این با هم بودن و بیرون رفتن ولی افسوس و صد حیف، نشد که بشود.
=================================================
پارسال شهریورماه رفته بودم بهشت زهرا قطعه فرشتگان آخرین مدفون آنجا پسری بود که قرار بود مهرش برود مدرسه.مادرش روی مزار خاکی پسرش افتاده بود و ناله می زد که می خواستی بروی مدرسه و حالا.
آخ که کار این دنیا به خاک نشاندن آرزوهای ماست.از ما بهتران را نمی دانم اما بسیار آرزوست که از ما به خاک نشانده. نه پای ترکش را دارم و نه می خواهمش.به عذاب می مانم تا وقت رفتن برسد.
زهرای بابا سلام
همان روزهای اولی که از پیش ما رفته بودی خواب دیدم انگار عالم برزخ یا تشبیهی از آن بود. باز هم خودم ناظر بودم و جزئی از آنجا نبودم. بیانش سخت است ولی سعی می کنم توصیفش کنم.
جایی بود شبیه یک ایستگاه مترو.یک طبقه.آجر سفالهای کوچک البته فکر می کنم. انگار همه داشتند به سوی آن می رفتند.از همه طرف به سمت مرکز می رفتند. مثل شعاع های نوری یا مثل یک قاچ بزرگ از یک دایره که همه به سمت در ساختمان که مرکزش بود می رفتند. همه راه می رفتند ولی انگار نمی رفتند. حرکت آن قدر آرام بود که انگار سرجایشان ایستاده اند ولی می فهمیدم که دارند به سمت در می روند. همه ساکت بودند.هیچ صدایی نبود. همه در نوعی سکوت وهم انگیز و غم انگیز پیش می رفتند بچه های کوچکی بودند که دست در دست برادر خواهر بزرگترشان که چندان هم بزرگتر نبودند داشتند می رفتند. چندتایی زن چادر سیاه می دیدم که بین جمع بودند.نه وزش بادی بود و نه حرکتی در چادرشان ولی آنها هم داشتند می رفتند. همه بودند ولی هیچ کس معلول یا مریض به نظر نمی رسید.
انگار در فضای اطراف درختان کوچکی کاشته شده بود شبیه کاج یا سرو با رنگ سبزی که در نور پیرامونی تیره به نظر می رسید. هیچ حرکت برگ یا لرزش شاخه ای نبود. درختها کم بودند و آن قدر نبودند که جایی سایه بگیرد. هوا خیلی برایم سنگین احساس می شد. محیط نه روشن بود نه تاریک. هر چه بود روز نبود. شبیه یک شب روشن مهتابی که آن قدر نور هست که بشود اطراف را دید ولی ابرهایی روی ماه را گرفته باشند که آن قدر هم نور زیاد نباشد که همه چیز درخشان باشد. حالتی از هوای دلگیر آخرتابستان-اول پاییز داشت.
نمی دانم چه حکمتی داشت و چه تفسیری.فقط خیلی حس سنگینی داشت.شاید حس سنگین غم از دست دادنت در آن روزهای سخت بود که غمت قلبم رافشار می داد انگار تمام وجودم زیر پرس سنگینی بود. گیج بودم و توی شلوغی که بین مردم راه می رفتم حس می کردم هستم و نیستم. دارم در مسیری نامرئی جدای از مردم ولی بین مردم راه می روم. روزهای بدی بود.
زهرای بابا سلام
دلبر بابا
نازگل بابا
دختر بابا
دلم برای گفتن اینها تنگ شده است. چه روزهای طولانی شده است که دیگر کسی را ندارم برایش اینها را بگویم. بابا جان مدتی است تصمیم گرفته ام برایت ماهی دست کم یک بار بنویسم چه با عکس و فیلم و هر خاطره ای که دارم. تازمانی که زنده باشم. فکر کنم این قدر خاطره دارم که از پسش بربیام. وقتی این وبلاگ به روز نشود یعنی من هم دیگر نیستم. یعنی یا پیش تو هستم یا شاید هم نگذارند تو را ببینم که به نظرم ظلم بزرگی خواهد بود.
راستی بابا جان گاهی شک می کنم خدا عادل است. آخر این عدالت را این جهانی چطور تفسیر می کنند. تو با آن همه شیرینی و شیطنت یک باره از ما گرفته می شوی و حواله می دهند به دنیای بعد که جبران خواهد شد. آخر آن دنیا که جنسش فرق می کند. کجا باز هم من و "ماما" تو را باز بغل خواهیم کرد و تو آن شیطنتها را خواهی داشت. می گویند آن دنیا به فهم ورای این دنیا دست پیدا می کنی. دیگر این زیباییهای این جهانیت تکرار نخواهد شد. کجای داغ نبودت روی دل "دادا" جبران خواهد شد؟ دیروز داشتیم اتفاقی چند فیلم شما را می دیدیم که همدیگر را بغل می کردید و "دادا" به "ماما" می گفت: مامان !عجب خواهر نازی دارم. یک باره "دادا" صورتش را برگرداند و خودش را توی بغلم مچاله کرد و ساکت شد. اگر این ظلم به دادا نبود چه بود؟ بگویم حکمتش بود؟کدام حکمت؟ طفل معصوم پرپر شدنت را ببیند و باز هم امید داشته باشد که برگردی ولو به شکل خواهر دیگری و الان ناامید بگوید:زهرا جون مرده دیگه برنمی گرده. هر جا بیرون از خانه دختر بچه ای به سن و سال تو می بیند سمتش می رود و با مهربانی دستش را می گیرد و با او مثل یک برادر بزرگتر بازی می کند و ازش مواظبت می کند. خدای مهربان تو کودکی اش را ازو گرفت این اگر ظلم نیست چه نامی دارد؟
ای داد که مرهمی نیست
قرارمان یادت نرود. هر ماه به یادت یک پست تا زمان مرگم.
زهرا جان سلام
کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟
نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره فقط یک ذره از آنجایی که هستی نشانم نمی دهی. به قدر آرامش دلم.کاری به عقل و فلسفه و دین ندارم. باور هم دارم هستی و دنیای دیگری هم هست که اگر نداشتم به این بازیهای دنیوی و سرگرمی های گول زنک بچگانه مردم دنیا ادامه نمی دادم . به قدر رفع عطش دیدن آن دنیا، نمی شود؟!
زهرای بابا سلام
باز هم یک هجدهم ماه دیگر هم آمد و یک یادآور لحظه تلخ از دست دادن تو. شاید می گویی من را که از دست نداده ای!من هستم. بله باباجان ولی اینجا ندارمت.پیشم نیستی. در خیالم هستی و در قلبم. در دنیایی که نمی بینمش و می خواهم که ببینمش
بابا جان سلام امروز را هم گرفتم. امروز برای همین آرامم. امروز صبح خیلی زود بیدار شدم در حقیقت از سحر بیدارم تا الان. بعد نماز بود و آنجا نشسته بودم و غرق نگاه چهره زیبایت. خیره شده بودم و هر لحظه احساس می کردم بخشی از صورتت دارد جان می گیرد. از گوشهایت شروع شد و در چشمهایت زندگی را دیدم انگار واقعا از درون آن چشمها نگاهم می کردی و با آن شیطنت عکس بزرگت روی دیوار به من زبان درازی می کردی. دیگر حالم آشفته شد و بلند شدم رفتم توی هال و آشپزخانه. باز احساس کردم دارد جمله ای عربی به زبانم می آید. در درون احساس کردم که می شنوم:
سلام علیکم بما صبرتم
حدس زدم باید مثل دفعه قبل آیه ای از قرآن باشد. جستجو کردم آیه 24 سوره رعد بود. هر چه بود و از هر جا بود دلم آرام شد. سبک شدم. امروز سبک بودم و آرام هر چند گرفتاریهای تکراری هر روزه کاری بود ولی شاد بودم انگار خدا به من سلام کرده بود.
دفعه قبل را نگفتم ولی می دانم که می دانی چون باید خودت پشت این قضیه باشی.
6-7 ماه از رفتنت گذشته بود. فکر کنم غروب بود و کسی خانه نبود. در را که باز کردم یاد این افتادم که می گویند وارد خانه که شدید سلام کنید حتی وقتی کسی نباشد. با کمی شوخی و شیطنت گفتم:سلام علیکم و آمدم تو. هنوز تا وسط هال نیامده بودم که احساس کردم کلماتی عربی دارد وارد ذهنم می شود. آنها را در ذهنم مرتب کردم و رفتم توی اینترنت جستجو را زدم آیه 58 سوره یس بود
سلام قولا من رب رحیم
و چه سلام پر رمز و رازی
بابا جان می دانی و می دانم که من نه به اهل سیر و شهودم نه ذکر و سجود . یکی مثل بیشتر مردمم. اگر این دو سلام از جانب خدا و فرشتگانش واقعا به قلبم الهام شده باشد به خاطر تو بوده است و بس.
غم تو گاهی آن چنان درونم را می شوید و آن لحظه پاک می شوم که شاید شایسته دریافت چنین "سلامی" بزرگ می شوم. البته شاید.
باید مواظب بود شیطان از این راه وارد نشود!
دوستدار همیشگی ات
"بابادی"
6-7
زهرای بابا سلام
یک شنبه این هفته از چشم پزشک نوبت داشتم. حدود ظهر بود رفتم گفتند بستری شده است نمی آید. پس فردایش می رفتم جلسه ای که در محل کار بود داشتند تشییع جنازه اش می کردند از همان جایی که تو را بی سر و صدا تحویل گرفته بودم.همکارانش داشتند برای نماز جمع می شدند اما دیدم نمی توانم بایستم. لحظات سنگین آن روزها قلبم را فشار می داد. فاتحه ای فرستادم و رفتم.
فردایش دوباره نوبت داشتم. دیدم زیادی شلوغ است و باز باید در نوبت دهی دوباره بایستم عصبانی شدم و داشتم می رفتم که زنی وارد شد. عکس دکتر مرحوم روی میز بود. با تعجب ایستاد و با تکرار می گفت: " ا! اینو من می شناسم.ا! این مرده. ا! این مرده کی مرد؟"
خواستم بروم بگویم بنده خدا این عزیز حدود 60 سال عمر کرد و حالا سر یک نمونه برداری بافتی خونش آلوده شد و درگذشت. گویا مرگ را در نزدیکانت حس نکرده ای. زهرای من هنوز 2 سالش نشده بود که فرشته مرگ در کمینش نشست تا بالاخره پایش به زمین برسد و همان لحظه ای ماموری بیاید به شکل راننده و ساقه نازک نهال زندگیش را در جا بشکند. آن قدر سریع که حتی فرصت صدا و گریه ای پیدا نکند. خواستم بگویم عزیزت را در بغل گرفته ای که همان لحظه جلو چشمانت جان داده باشد و خونش پیراهنت را رنگین کرده باشد؟
خواستم بگویم:از کجا می دانی خودت از همین جا زنده بیرون می روی یا بار دیگری فرصت خواهی کرد که به اینجا بیایی؟"
اصلا مگر مرگ یک آدم این قدر تعجب دارد.الان هستیم الان هم نیستیم. آنی تفاوت بودن و نبودن است در این دنیا.
بی خیال شدم چون مردم دوست ندارند در مورد مرگشان بشنوند. شاید ناراحت می شد و تلنگرم را با قیل و قال پاسخ می داد. رو برگرداندم و رفتم. جدا چرا مردم فکر می کنند مرگ برای دیگری است؟چه با اطمینان برنامه می چینند و برای دیدن ازدواج نوه و نبیره و ندیده برنامه می چینند؟از کجا می دانند شاید خودشان باشند و آن عزیزشان نباشد و برعکس؟ طوری می گویند فردا می رویم فلان کار را می کنیم انگار که خدا قول داده مرگی برایشان نباشد؟ نمی دانند شاید پایشان تا لحظاتی دیگر به آستانه در خانه شان هم نرسد چه برسد به اجرای مواعید و برنامه ها!
"ماما" همیشه می گوید فکر می کردم بچه ام فقط 5 دقیقه با دایی اش می رود حیاط ساختمان و برمی گردد ولی هرگز به این خانه برنگشت حتی جنازه اش! و چه تلنگری است برای کسانی که دل عبرت پذیری داشته باشند.
امروز در کانال اداری اقوامشان اعلامیه خاکسپاری و ترحیمش را زده بودند.چه ابلهانه
"همسر خانم. پدر آقای مهندس و آقای دکتر . و خانم دکتر. و پدر همسر دکتر. و دکتر. و دکتر."
اصلا یادشان رفته است دارند همین الان ترحیم یک دکتر را می گیرند کسی که هنوز قرار بود سالها طبابت کند.برای خودش استاد دانشگاه بود و برو بیایی داشت.الان کجاست؟
این همه تفاخر به دکتر مهندس و القاب و عناوین به چه کار می آید؟آن دنیا دیگر کسی دکتر صدایت نمی کند دیگر ارباب و فرمانده و ریس و استاد و. نیستی نمی دانم با این همه هشدار روشن چرا آدم نمی شویم!
بابایی! دو روزی است "دادا" مریض است و تب شدید دارد.نمی دانم چه شده است ولی دلم شدیدا گرفته است.سریع و بی بهانه بغض می کنم.هر چه هست بی ارتباط با خاطرات تو و دادا نیست.دوست دارم بروم یک گوشه و بلند بلند گریه کنم تنهای تنها.آرام نمی شوم با هیچ منطق عقلی و دینی و.دلم تو را می خواهد. هر چه هست دلتنگی است و با دل تنگ نمی شود کاری کرد!
دلتنگت
بابادی
زهرای بابا سلام
عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".
زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.
فرداشم عمو خوابتو دیده بود می گفت عصبانی بودی و می گفتی من با شما و بابا قهرم. پرسیدم چرا؟ گفتی:چرا زود قضاوت می کنید. مامان می دونه.
نه من نه عمو نه مامان نفهمیدیم ماجرا چی بوده.هیچ چیز یادمون نیومد. این ماجرا رو خیلی سربسته گفتی بابا. هنوز برای ما معماست.
عاشقت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
فکر کنم 3 روزه بودی و برای تست زردی یا غربالگری بعد از تولد لازم بود ازت خونگیری بشود. بیمارستان نزدیک ما به چه دلیل نمی توانست این کار را بکند.یادم نیست ولی گرمای شهریور مجبور شدیم از همانجا تاکسی تلفنی بگیریم و برویم بیمارستان دیگری که در محدوده طرح ترافیک بود چون می دانستم کارشان خوب است. تاکسی عزیز در آن گرما و می دید ما نوزاد داریم به بهانه خرابی کولرش شیشه را پایین کشیده بود و من هی نگران برمی گشتم نگاهت می کردم که ببینم علامتی از گرمازدگی نشان ندهی. به مقصد رسیدیم و آنجا یک خانم پرستار واقعا مهربان و حرفه ای در آرامش آن چنان ازت خون و نمونه گرفت که حتی از خواب هم بیدار نشدی. بعد از ساعتی انتظار و گرفتن نتیجه خواستیم به خانه برگردیم. یک تاکسی زرد کرایه کردیم دربست تا خانه. گفتم کولر روشن کن گرم است.نزدیک 10 کیلومتر را نمی توانستم شاهد تفتیدنت در ماشین باشم. گفت پول کولر جداست! 3-4 سال پیش 15-16 تومان کرایه گرفت که الانش اسنپ بگیری شاید ارزانتر هم بشود و 6-7 تومان هم بابت کولر! اگر هر صد کیلومتر یک لیتر مصرف بنزین کولر بیشتر بشود یعنی باید در این فاصله به اندازه یک دهم قیمت یک لیتر یعنی 100 تک تومانی بیشتر می گرفت!البته اگر قانونا این حق را می داشت. به خاطر تو سکوت کردم و شرطش را قبول کردم.
آقای راننده دل پری از اوضاع داشت. این که دو دختر و پسرش صبح زود پا می شده اند و هر روز می رفته اند یکی از دانشگاه های آزاد اطراف تهران و درس خوانده اند و حالا بیکارند. این که چقدر اوضاع بد شده است و کاری نیست و بعد این همه زحمت بچه هایش بیکارند.
برایش از رحم مردم به همدیگر گفتم و این که نتیجه اعمال ما بروزش به شکلهای مختلف است.اما انگار یا نفهمید یا نمی خواست بفهمد وقتی به یک نوزاد 3 روزه رحم نمی کند و در گرمای شدید از پدرش باج خواهی می کند نتیجه اش بی رحمی و بی تفاوتی مردم در جاهای دیگر به خودش و فرزندانش می شود.
بعد رسیدنمان او را تا همین امروز به فراموشی سپردم اما اتفاقات این روزها باعث شد به یادم بیاید.نمی دانم چرا مردم همیشه خودشان را فقط محق می دانند و یادشان می روند در این دنیا همه چیز متقابل است. واقعا قانون عمل و عکس العملی است حتی اگر پاسخ عمل را همان لحظه دریافت نکنیم. شاید اگر این راننده واقعا منصف می بود جای دیگری فرد با وجدانی با فرزندانش با انصاف رفتار می کرد البته اگر آن طور که خودش مدعی بود شایسته باشند.
شاید هم خودم جایی بی انصافی کرده بودم که کسی این طور بی انصافی می کرد یا حرف و حدیثی گفته بودم و باعث ناراحتی بی دلیل کسی شده بودم.شاید هم نه. رفتار آن پرستار در آن روز شاید پاسخ مثبتی بود که از یک جایی که نمی دانستم دریافت کردم. راستی تا یادم نرفته است دلم می خواهد از صمیم قلب از پرستارهای بخش NICU که در دوران نوزادی تو و دادا با رفتار حرفه ای و محبت آمیز نگرانی های ما را از سلامت شما رفع می کردند تشکر کنم. آن دو بیمارستانی که ما مراجعه می کردیم واقعا پرستارهای بخش نوزادانشان بی نظیر بودند در مقام مقایسه با دیگر همکارانشان مثلا در همان بیمارستان در بخش کودکان که مانده ام آن زن آیا مسلمانی به کنار آیا اصلا انسان بود که "دادا"ی مریض را دربغل من با نامه بستری دید ولی حاضر نشد او را پذیرش کند و با وقاحت تمام گفت:وظیفه من نیست از بچه ات مراقبت کنم.همراه مرد هم در بخش کودکان ممنوع است! بگذریم که اعصابم به هم می ریزد.
هر چه هست این دنیای حقیر با همه خوب و بدش می گذرد ولی فقط رفتار(کردار) ما می ماند برای روزی که باید پاسخگویش باشیم. بی چاره مردمانی که هم این دنیا و هم خودشان را زیادی جدی می گیرند.
قربانت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
یکی از همون روزهای خیلی سخت اوایل رفتنت از لحظه بیدار شدن حالم بد بود تا یک شب. گفتم خدایا حالا که نمی تونم با زهرا حرف بزنم بگذار با قرانت باهام حرف بزنه. قرآن باز کردم اول و بالای صفحه آیه 87 سوره اسرا آمد
مگر رحمت و لطف پروردگار (از تو مدد کند) که فضل (و رحمت) او بر تو بزرگ و بسیار است. إِلَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ کَانَ عَلَیْکَ کَبِیرًا ٨٧
به صفحه قبلش برگشتم آیه قبلی این بود
و اگر ما بخواهیم آنچه را که به وحی بر تو آوردیم (از قرآن و علم و آیین) همه را باز میبریم و آنگاه تو بر (قهر) ما هیچ کارساز و مددکاری در این باره نخواهی یافت. وَلَئِن شِئْنَا لَنَذْهَبَنَّ بِالَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ ثُمَّ لَا تَجِدُ لَکَ بِهِ عَلَیْنَا وَکِیلًا ٨٦
نفهمیدم این اتفاق از زبان خودت رحمت بوده برام یا خود تو رحمتی برام بودی که هنوز هم هستی چون آیه قبلی به پیامبر هشدار میده که اگه بخوام وحی و پیامبریتو نابود کنم کسی نیست که کمکت کنه و این که نشده به خاطر رحمت خداست. برای همین نفهمیدم کدوم طرف این قضیه رحمت خداست.
یک بار بعد از مدتی داشتم به رفتن از تهران و محیط کار فعلی فکر می کردم.به عبارتی به مهاجرت به شهر و دیاری متفاوت فکر می کردم تا شاید تغییر شرایط آراممان کند.با قرآن گوشی استخاره ای زدم باز هم همین آیه آمد
إِلَّا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ ۚ إِنَّ فَضْلَهُ کَانَ عَلَیْکَ کَبِیرًا
و باز هم نفهمیدم منظور این آیه را!
برای سومین بار ،یکی از همکاران پیشنهاد کرد بروم حرم حضرت معصومه شاید آرام بشوم.خودش می گفت: "دامادم که شهید مدافع حرم شد تا مدتها حالم بد بود. رفتم حرم حضرت معصومه بیرون که آمدم انگار همه غصه هایم از بین رفته باشد سبک سبک برگشتم".
با وجود گرمای شدید تیر یا مردادماه قم با قطار ماما و دادا را آوردم قم. راستش را بخواهی چند روز قبل چهلمت رفتیم مشهد شاید "ماما" کمی آرام شود. حرم که رفتم یک پارچه آتش شدم.گر گرفتم و توی دلم خیلی تندیها با امام رضا کردم.اصلا آرام نشدم. بیرون آمدم و پشیمان شدم از آمدنم. اما حرم حضرت معصومه واقعا آرامم کرد. آن روز واقعا حرم خلوت بود و محیطش دلنشین بود.برخلاف مشهد مجبور نبودیم کلی پیاده روی و به نوعی مسافرت درون حرمی بکنیم تا به ضریح برسیم. علاوه بر زیارت به بیشتر مدفونین برجسته حرم سر زدم و شرح حالشان را خواندم از جمله "العبد"!
بعد ناهار با این که آتش از آسمان می بارید تاکسی گرفتیم رفتیم جمکران. آنجا هوایش صورت را برشته می کرد. وضو گرفتیم و ماما و دادا رفتند بخش نه و من هم رفتم همان مسجد اصلی و قدیمی. مردم مشغول ذکر و عبادات خودشان بودند. چند رکعت نمازی خواندم و بعد مدتی خسته و کسل شدم خواستم بیایم بیرون که گفتم حالا که تا اینجا آمده ام چند آیه ای هم بخوانم.قرانی برداشتم و نشستم. خواستم قرآن را باز کنم البته بدون این که قصد سوره خواصی کنم لایش را باز کردم که انگار از دستم در رفته باشد یا کسی زیر دستم زده باشد قران از دستم در رفت و بسته شد. دوباره قران را باز کردم و باز "الا رحمه. آمد!
بابا جان سه بار این آیه در سه وضعیت و روز مختلف و با سه قران متفاوت در ساده ترین و البته بی پیرایه ترین حالات روحیم برایم آمده است ولی نه خودم منظورش را فهمیدم و نه کسی. شاید آنها که برایشان گفتم فهمیدند ولی چیزی می دانستند که نگفتند.شاید هم ادای فهمیدن را درآوردند.یکیشان فقط سرش را پایین انداخت و گفت ان شا الله رحمت را خواهید دید یا دریافت خواهید کرد. چندتایی هم حرفهایی زدند ولی به نظرم هیچ کدام نتوانستند مفهوم این آیه و تکرارش را برایم بگویند.
باباجان وقتی از خدا می خواهم با زبان قرانش با من حرف بزنی چرا این قدر رمزآلود؟ یا نکند مشکل از من است که پشت هر چیزی دنبال رمزی می گردم و تو خیلی ساده گفته ای که خودت رحمت خدا بودی و رفتنت هم رحمتی از سوی خدا بود.
نمی دانم.کاش کسی بود که بی پرده اصل ماجرا را می توانست بگوید.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
یک شب همان شبهای اول رفتنت ناراحت بودم که آیا می تونستم جلو اتفاق رو بگیرم و کوتاهی کردم یا کار خدا بود و فقط قرار بود شاهد ماجرا باشم
این آیه اومد
یونس 107
وَإِن یَمْسَسْکَ اللَّـهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ١٠٧
و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته میرساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان.
ظاهرقضیه این بود که خدا به روشنی میگه کار خودش بوده و کاری هم از دستم بر نمیومده ولی چه کنم که با هر بار دلتنگی دوباره اما و اگرها به ذهنم ریزش می کنند و باز خودم را سرزنش می کنم که تو آنجا چکاره بودی؟
نمی دانم! مرگ است و هزاران ناگفته نهفته!کسی چه می داند چه خبر است. اندکی مطالعه کردم در مورد تجربیات نزدیک به مرگ. فکر می کنم شاید آن لحظه که بغلت کرده بودم و داد میزدم و صدایت می کردم بالای سرم بودی و می گفتی: بابا من اینجام.سالمم. شاید می خواستی بهم آرامش بدی و یا شاید هم به سوی آن نوری که می گویند عشق بی پایان است پر کشیده ای و رفته ای. نمی دانم.
بابا جان دوشب پیش باز بی خوابی به سرم زد و به تو فکر کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم که تو از اولش هم مال من نبودی. در کنارم بودم. آمدی زندگی خودت را کردی و وقت رفتنت هم که شد رفتی. مهم نیست چقدر من و دیگران دلبسته تو بودیم.مهم این است که تو در این دنیا در طول ما بودی و ما به اشتباه فکر می کردیم مال ما هستی.مایی که حتی خودمان هم مال خودمان نیستیم. خدا مقرر کرده بود که دیگر نباشی چون از نظر او کارت را در اینجا به انجام رسانده بودی یا شاید با رفتنت کارهایی قرار بود اتفاق بیافتد. نمی دانم بابا جان این دنیا عالم حیرانی است.
با همه این حرفها و دلخوشیها که الان جایت خوب است خوبتر از همه ما. در عشق بی نهایت الهی وجودت غوطه ور است و اگر ناراحتی داشته باشی ناشی از بی قراری ها و ناراحتی های ماست باز هم دلمان برایت تنگ می شود برای آن شیرین کاریهایت برای آن لحظات خوش با تو بودن و تو را داشتن. جنس ناراحتی من دیگر چرایی از دست دادن تو نیست دلتنگی و بی قراری لحظات با تو بودن است. می دانم شاد هستی.شاد باش و بی قراریهای ما را ببخش.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
امشب شب چله بود و چه شبی شد امشب!
مثل همه مناسبتها دوست نداشتیم جایی باشیم اما انگار برایمان چیده شده بود که باشیم. خبر تعطیلی آلودگی هوا سبب شد شبانه قصد سفر کنیم. امروز هم بیاییم و دیداری کنیم و فاتحه ای و دعایی.
امشب آقاجانت خوشحال بود که فرزندان و نوه هایش پیرامونش بودند. همه قسم تدارک دیده بود و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. وقت فال حافظ شد و به ترتیب بزرگی هر کس فاتحه ای می خواند و نیتی می کرد. کلی اسباب شادی شده بود که حافظ کشف سر می کرد و برداشتهای خودمان را با هر غزل تطبیق می دادیم و مجلس می چرخید. مامان بزرگ از من خواست نیت کنم و فالی بگیرم. شاید می خواست فضا برای من و "ماما" عوض شود. بی هیچ نیت خاصی و البته با یاد تو حمد و فاتحه ای خواندم و از شوهر خاله خواستم کتاب را باز کند. تا شوهر خاله اولین بیت را خواند ناگاه لبخندها روی لبها خشکید و فضای سنگینی در محیط حاکم شد. چشمانم با یاد تو دریای اشک شد و تلاشم برای خنده مصنوعی باعث شد لب و دهانم حالت شکلک به خودش بگیرد. دائم اشکهایم را دور چشمانم می چرخاندم تا کسی حلقه زدن اشک را نبیند. سینه ام مثل قلب می تپید و سعی داشتم گریه بی صدایم را در درونم خفه کنم. قلبم فشرده شده بود ولی چاره ای نداشتم. "ماما" سرش را پایین انداخته بود و بی صدا گریه می کرد.خاله ای که که این همه شیطنت می کرد لام تا کام حرف نمی زد. همه غافلگیر شده بودیم. حتی بچه ها هم از شدت سکوت بزرگترها سکوت کرده بودند.
حافظ حال دل ما را این طور بیان کرده بود:
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
شوهر خاله نتوانست تا آخر غزل را بخواند .بغض کرده بود و چشمانش پر اشک شده بود. مامان بزرگ که انتظارش را نداشت مبهوت مانده بود. انتظار داشت فالی فرحبخش برای من و "ماما" بیاید تا دستاویزی باشد برای تشویق دخترش به شاد بودن!
شرح فال که تقریبا بی ربط بود و مزه پرانی های گاه و بیگاه بالاخره جو را تغییر داد و برگشتیم به مسیر قبلی اما قلبم بود که از شدت یاد تو فشرده می شد. بعد مجلس صحبتهایم با شوهر خاله از آنچه این روزها به دنبالشم باعث شد اندکی بهبود بیابم اما باعث نشد تا الان که ساعت از 3 و نیم گذشته است اشک غمت از نوک دماغم به پایین نچکد.
آخر دخترکم این چه بازیست که با ما شروع کرده ای؟پیش از رفتنت در وادی دیگری بودیم و الان .به نظرم خوب دیاری است اینی که الان در آن می چرخیم. چه خوب است از روزمرگی عموم مردم این روزها خارج شده ایم و به سمت وادی حیرانی حرکت می کنیم.باشد که روزی در وادی یقین تو را ملاقات کنیم. همیشه به"ماما" می گفتم :زهرا بزرگ شود مدیر خوبی می شود و الان می بینم تو و صد البته با یاری خدا ما را مدیریت می کنی و می کشانی به آنجایی که باید باشیم.کجایش را دقیقا نمی دانم اما می دانم که می دانی چون الان احاطه بر علومی داری که من خاک نشین حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم.الان تو زهرا کوچولوی نازگل بابا نیستی که حتی نمی توانست حرف بزند. الان خانمی شده ای که معرفتی پیدا کرده ای که بزرگان این جهان هم ندارندش!
عزیزکم حالا که این قدر دلمان را خوب می لرزانی اندکی واسطه شو تا خدایمان بگذارد اندکی تو را ببینیم ولو در خواب
دوستدار بی قرارت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
امروز صبح خبر از دست دادن عمو قاسم را از "ماما" شنیدم. بهت زده سکوت کردم و در خودماندم. باورم نمی شد.نمی خواستم قبول کنم.مثل لحظه ای که تو را از دست داده بودم. سریع رفتم کامپیوتر را روشن کردم و اخبار را نگاه کردم.همانی بود که نباید می بود. چطور می شد این قدر راحت"حاج قاسم" را از دست داده باشیم. باباجان دوستش داشتم مثل برادر بزرگترم،مثل عموی تو. نگاهش که می کردم مردانگی را در چهره اش می دیدم. احساس می کردم تکیه گاه من است.انگار که برادر بزرگتری باشد که برادر کوچکترش به او دلگرم باشد. برای همین گفتم عمو قاسم اگر نه مردم او را حاج قاسم،سردار،سپهبد.صدا می زدند و او برادری بزرگتر برای همه بود. برای همه جنگید تا این که "شهید" شد. امروز باباجان اگر نگویم به اندازه روز رفتنت بی قرارم. بی قرارم و خشمگین. انگار مثل از دست دادن تو سرمایه عظیمی را از دست داده ام و نمی دانم چطور این خسران را جبران کنم.خشمناکم از این که او چرا نباید باشد و دشمنان حیوان صفتش قهقه مستانه بزنند و روی زمین خدا راه بروند و آن را ناپاک کنند. دلم می خواهد انتقام بگیرم اما دستم کوتاه است. فکر می کنم اگر توانی داشتم تا الان جهانی را به خاک و خون می کشیدم!
باباجان!امروز هم حالم بد است. برای همه ما دعا کن.
"بابادی"
زهرای بابا سلام
امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم
سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند
دلتنگت
"بابادی"
زهرا جان سلام
دخترکم با رفتنت همه روال زندگی ما را به هم ریختی. باز هم اتفاقی متوجه شدم روز ازدواج با "ماما" کذشته است و ما اصلا یادمان نبوده است. پیامکی بی ارتباط با این موضوع را دیدم و ناگهان تاریخش در ذهنم جرقه زد که ای داد این روز مثلا روز عزیزی برایمان بوده است.با تعجب به ماما نگاه کردم و ماما هم تازه یادش آمده بود. هر دو بی تفاوت گذشتیم اما یاد تو کردیم. آخرین باری که تو بودی و در جمعی کوچک و چهار نفره جشن کوچکی گرفتیم. الان که نیستی انگار هیچ چیز برایمان لذت بخش نیست همه اش ماما می گوید اگر زهرا بود این طور می شد و آن طور!
این باعث شد به فکر بروم.اگر می دانستم قرار است خدا دختری این قدر شیرین به من بدهد و بعد او را این قدر سخت و سریع از من بگیرد آیا ازدواج می کردم؟ به خودم نه گفتم. بعید بود زندگی مشترکی را آغاز کنم که در همان اوایلش داغ جگر گوشه ام را بچشم و چشیدم. ترجیح می دادم تا ابد مجرد و تنها بمانم اما این طور داغی نبینم. در همین افکار یاد حضرت زهرا مادر اصلی همه مان افتادم.چطور کودکی را بزرگ می کرد که می دانست خدا برایش چه خواسته است و چگونه قرار است این کودک عزیزش در آینده به شهادت برسد. چه دلی می خواهد و چه ایمانی!
بابا جان گاهی قاطی می کنم همه چیز را.آخر چرا؟خیلی ها با فرزندان از دست رفته شان هنوز رابطه دارند به خوابشان می آید و با زبان شیوا با آنها صحبت می کند و خیلی مسایل را حتی توضیح می دهد اما تو از وقتی رفته ای انگار نه انگار اینجا کسانی داشتی دلبسته ات. رفتی که رفتی. گاه گاهگاهی که به خواب ماما هم می آیی فقط گویی آمده ای شیر بخوری و بروی یا پشت چشمی ناز کنی و دلبری کنی و باز ناپدید بشوی. من که انگار نه انگار برایت وجود دارم. وقتی که بودی دختر بابا بودی و الان نه! چه می شود به خوابم بیایی و حتی در همان حالت خواب و بیداری که با عمو حرف زدی بیایی و با من هم کلامی بگویی؟ زن دایی شنیده بود که می گویند: به دختر خواهر شوهرش اعتقاد دارند که اسباب رفع حاجت می شوی بابا جان چرا برای خود ما وسیله نمی شوی؟
با چندتایی که می گویند چیزهایی می بینند یا می دانند هم تماس گرفتم اما یا خودشان را به کوچه چپ زدند یا گفتند اصلا ضرورتی ندارد دنبال این حرفها باشی. آخر چرا؟مگر چه رازی در این قضیه رفتنت هست که انگار دهان همه را بسته اند؟ یا آنها اصلا هیچ نمی دانند یا قضایایی هست و باید سر به مهر بماند!
بابا جان اگر خودت نمی آیی دست کم از بابا آقا بخواه بیاید و چیزی بگوید که آرام شوم.
این همه سال زندگی کردم حتی وقتی واقعا غمگین بودم کسی اشکم را ندید اما تو من را در هم شکستی. الان "اشکم سر مشکم است". با هر حرفی و یادی چشمهایم نمناک می شود.
نمی دانم شاید آمدی که ماموریتی را انجام بدهی و بروی و من هنوز نفهمیده ام. دست کم نشانه ای بده
دلتنگت
بابادی
زهرای بابا سلام
دیشب دلم بد جور هوایت را کرده بود.نمی دانم چرا ولی یک دفعه آن قدرحالم بد شد که گریه امانم را گرفته بود. وقت خواب جای خالیت را کنارم دست کشیدم و بالشتت را دیدم که بالای تخت بود.باورم نمی شد نزدیک به 2 سال است که نیستی و جایت کنارم خالی است و من هم با این نبودن کنار آمده ام! اینجا بود که دلم هوایت را کرد.خیلی دلم تو را خواست.خواستنی که هرگز پاسخی ندارد. با خودم گفتم:می گویند تو را از دست نداده ام بلکه خدا تو را برای روز سختی قیامت برایم نگه داشته است. یاد فلانی افتادم که می گویند پسرش به رغم همه ادعاهای خدا پیغمبری ناخلف شده است و در مقابلش ایستاده است.اگر چه فرزندش را دارد ولی او را ندارد ولی تو را می گویند من دارم چون خدا تو را نگه داشته است.پس اندازم شده ای.فکر کردم اگر بعد مرگم خدا نگذارد پیشم باشی چکنم؟ فکرش خیلی سخت بود که نه اینجا داشته باشمت و نه آنجا. در میان شدت غم و گریه بود که چشمانم را بسته بودم.لحظه ای انگار نوری شدید در تاریکی تابیده شود دیدم.مثل نور دو چراغ پرسوی ماشین در تاریکی.ولی چشمم! را اذیت نمی کرد.سایه روشنی از یک دختر بچه از کنار و جلو نور ظاهر شد انگار از تاریکی وارد نور می شد.در درونم صدایت زدم زهرا و ناگهان همه جا تاریک شد و رفت. شاید باید صبر می کردم خیالم فرصت تکمیل پیدا می کرد.شاید می توانستم ببینمت. شاید.
"دادا" دلش پیش توست باباجان. پریشب دخترخاله داشت بازی فال می گرفت. به "دادا" گفت: نیت کن برایت فال بگیرم و "دادا" معصومانه گفت: می خوام موبایل و تبلت داشته باشم و زهرا جون برگرده پیش من. طفلک نمی داند برگشتی در کار نیست. به دوستانش گفته خواهر من مرده ولی نمی داند مرگ یعنی چه. می گفت:خواب دیدم زهرا جون تصادف کرد بعد بابا بردش بیمارستان و همه بدنشو باندپیچی کردند و بعد زهرا جون برگشت پیش من و کلی با هم بازی کردیم.همه خواب و آرزویش برگشت توست. چطور حالیش کنم که برگشتی در کار نیست؟ حتی گذاشتم وقتی پرنده کوچکش مریض شد لحظه مردنش را ببیند و بدن سرد و منجمدش را هم بعد نشانش دادم و گفتم مرده است و دیگر زنده نمی شود اما گویا هنوز زود است یا شاید هم نمی خواهد باور کند و دوست دارد فکر کند هوز در آن بیمارستان کذایی هستی و بستری هستی تا روزی خوب شوی و برگردی!نمی دانم.
باباجان اولین باری که بعد رفتنت رفتیم قم دو مسن در بخش سوالات نشسته بودند که موی سر و رویشان کاملا سفید بود. بنری هم نزدیک اتاقشان بود که حدیثی از پیامبر بود که عقیقه مرگ را از بچه دور می کند یا چیزی شبیه آن.الان دقیق یادم نیست.خواستم بروم بپرسم چرا عقیقه مرگ را از زهرا دور نکرد؟ آخر سال 95 عجله داشتم هر طور شده عقیقه ات را انجام بدهم.بهمن ماه پر بارش را رفتم شهرستان و در روزهای اول اسفند بود که با همه ناز گله دار ها به خاطر فراونی بارش گوسفند مناسبی خریدم و نگذاشتم قصاب حتی از در خانه بی بی دور شود و همانجا حسابش را صاف کردم و بعد گذاشتم برود.
هم حوصله اش را نداشتم با کسی بحث کنم،هم به موی سفیدش رحم کردم که شاید در این بحث با او تندی بکنم و هم باور نداشتم بتواند جوابی قانع کننده بدهد. لابد نهایتش می گفت:دنیا عالم اسباب است و عقیقه یک نقش محافظت کننده در این دنیا داشته است و علل مختلف دیگری در جریان بوده است تا تو را از دست بدهم. مثل "حاجی" که می گفت"به فلان دلیل این اتفاق افتاده است" و وقتی گفتم آیا خون دختر من بهای خطای دیگری است؟! پاسخ داد"دنیا عالم اسباب است"!
نمی دانم بابا در این عالم حیرانی آدم درست و حسابی نیست گویا جوابی روشن برای هر کدام از این قضایا بدهد و فقط ذهن فلسفی و ادبیشان روشن می شود.گاهی از دست برخی عصبانی می شوم که اینها اصولا به چه دردی می خورند اینهایی که چشم برزخی دارند و سربالا نمی آورند که صورت گرگ و خوک من را نبینند و به عالم دیگر وصلند اما آرامشی نمی دهند یا دردی ازکسی دوا نمی کنند اما می گویند چون فلانی در این دنیا به خاطر دنیا فلان اسباب راحتی مردم را فراهم کرده است و فلان کار را کرده است سود مادیش هم پاداش عملش است و آن دنیا ثوابی نمی برد اما خودشان را نمی گویند که گیرم توانسته اند به عالم دیگر هم راهی پیدا کنند دیگران چه سودی از این پیشرفت معنی آنها می برند که حالا آن دنیا هم به پاس عبادات فردیشان ثواب و جایگاه ببرند؟ فعلا بر موجی از نوسانات فکری سوارم و بالا پایین می روم.خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
یک ماه دیگر هم گذشت. عمو آرش 2 عکس از تو برایم فرستاد که با گوشی خودش گرفته بود. وقتی نگاه آن اندام ظریفت می کردم برای خودم پرسش شده بود که آیا واقعا من دختری به این شکل داشته ام و حالا نیست و باز هم به این راحتی تحمل می کنم؟(این پرسش همیشگیم شده است).گاهی اصلا باور نمی کنم به این راحتی از دستت داده ام و خیال می کنم مثلا رفته ای جایی با کسی و قرار است برگردی(می دانم که خیالی بیش نیست و قراری برای برگشت هم نیست).
خودت می دانی این روزها اوضاع چطور است.فکر کنم 2ماهی شده است نتوانسته ام بیایم سرخاکت و با این اوضاع راه را بسته اند و محله ماما هم نا امن است.مریض گرفتار دارد و برای دادا هم شده نباید بیایم هر چند نمی توانم هم بیایم به لطف کسانی که رعایت نکردند و باعث بستن راه شدند. طفلک دادا این هفته سوم است که رنگ آسمان را نمی بیند و توی خانه کم نور و تیره و تار ما گرفتار شده است.دو هفته را تحمل کردیم به امید بهبود اوضاع اما به لطف کم خردانی هفته سوم و شاید هفته چهارم هم باید خانه نشین بشویم.شاید عید هم نتوانیم از خانه خارج بشویم چه برسد که دادا را ببریم که بعد یک سال هوایی تازه کند و دلتنگی هایش برطرف شود. شاید هم نه. مگر قرار است فقط من و ما رعایت کنیم وقتی آن وقت که باید رعایت می کردند نکردند و حالا ما به آتش آنها بسوزیم. نمی دانم باباجان اصلا چرا با اینها زندگی می کنم. ملت با شعوری که حداقلها را را رعایت نمی کنند و ادای شعور همه جهان را در می آورند. راستش را بخواهی از همه چیز خسته شده ام. دیگر اینجا را نمی خواهم
فدای دل دادا بشوم که در تنهایی خانه گوشه گیر شده است و همه امیدش هست که تا دو هفته دیگر شاید بتواند نور آفتاب را ببیند و در حیاط خانه بی بی بازی کند البته اگر بگذارند!!!
عصبانیم بابا خیلی در حد نفرت آن قدر که تمام وجودم را خشمی بی نهایت از این افراد فرا می گیرد
تنهایی دادا من را یاد روزهایی می اندازد که از شدت آلودگی هوا تو را توی خانه قرنطینه داشتیم به امید بهار و آفتاب و هوای پاک بهاری و فرارسیدن اردیبهشت لعنتی که تو را از من گرفت.برایم همیشه پرسش است چرا من و ما باید همیشه تحمل کنیم.آنها که باید کاری بکنند چه غلطی می کنند؟
زهرای بابا سلام
عیدت مبارک
امروز صبح درست پیش از سال تحویل خواب می دیدم در خانه ما که چندان هم ظاهرش شبیه خانه فعلی نبود شاید شبیه خانه بی بی زن و مردی پیش ما هستند و دختر کوچولوی آنها هم هست. گردنبندش پاره شده بودو داشتم گردنبندش را نخ می کشیدم یکی دو مهره آخری را داشتم بر می داشتم که دیدم پدر ومادر بی خیال منتظر من هستند که کار را تمام بکنم انگار قصد داشتند میهمانی بروند.فکرکنم گردنبند را دادم دست مامانش وقتی دیدم راحت نمی تواند بچه را بگیرد وقصدداشتم دخترک را بردارم و بغل کنم که سخت خودش را به زمین چسباندو بی قراری کرد تا این که بچه را سریع به پدرش دادم در همین حین یاد تو افتادم انگار در این دنیا زنده ای و شهرستان پیش مادربزرگ یا یکی از خویشاوندان هستی وبه دلیلی که نمی دانم از تو مواظبت می کنند. یک دفعه گفتم : ای جان قربان دل تنگ دخترم بروم! چطوری دوری ما را تحمل می کند؟این دختر بچه حتی حاضر نشد بغلم بیاید آن هم کنار پدرمادرش.همین که اینها رفتند زنگ بزنم با زهرا صحبت بکنم بچه ام از دلتنگی در بیاید.
در همین خیالات در خواب بودم که از خواب پریدم و دیدم "ماما" نشسته است وماجرا را تعریف کردم. بغضم ترکیدوقتی دیدم هیچ مسافرتی نیست و رفته ای که رفته ای .دلم برای معصومیت و تنهاییت(اگرآنجا تنها باشی) لرزید و این که نمی توانم برایت کاری بکنم. بابا جان تو بگوچطور می توان با تو ارتباط بگیرم؟چطورتو را از دلتنگی و این دوری دربیاورم؟
فکر کنم دست کم 2ماه شده است که اصلا نشده بیایم سرخاکت و به تو سری بزنیم.با شیوع کرونا هم در آرامگاه را بسته اند و مامان بزرگ و بقیه هم نمی توانند روز عید بیایند سرخاکت.شاید دلتنگ شده بودی و می خواستی از تو یادی بکنیم ولی چطور باباجان؟
بی قرارت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
امروز دومین سالگرد روز تلخ از دست دادنت است.تکراری بر تکرار مکرر همه روزه یاد پرکشیدن نابهنگامت. این روزها همه اش "ماما" هوایت را می کند. دلش تو را می خواهد.تویی که دیگر مال ما و پیش ما نیستی. مانده ام برایش چه کنم. "دادا" هنوز یاد آن روز سخت را در خاطرش دارد. هنوز از ماشین و موتور می ترسد. دلهره های بی اختیارش را می بینم.خشم فروخورده اش را و حسرت هر روزه نبودن تو در کنارش. مگر به عمو نگفته بودی هر روز به "دادا" سر می زنی پس چرا هنوزش خیالش آشفته است؟ امشب سحر داشت با عمه خیالبافیهایش را می گفت که وقتی داشتیم می رفتیم خانه خاله نزدیک بود به یک دختر بزنیم! و خودت حتما می دانی که هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است. می گفت: من دعا کردم که این طور بشود که نه کسی برود بیرون و نه کسی ماشین سوار شود که تصادف نشود. با همه علاقه اش به اینجا به شدت مخالف بود که در اردیبهشت مسافرت کنیم و از من و "ماما" خواست با ماشین نرویم. می گفت:ممکن است این سفر منجر به مرگ شود. از بس فکرش گرفتار لحظات از دست دادن توست در خیالش از هر چیزی که به این اتفاق مربوط می شود وحشت دارد حتی ماهی از سال به نام اردیبهشت هر چند من هم دیگر از زیباییهای دو ماه شعبان و اردیبهشت لذت نمی برم.
چند وقت پیش پسر نوجوان یکی از همکاران که در ساختمان ما قبلا زندگی می کردند ناگهانی سکته کرد و مرد!می گفتندبا پدرش مشکل داشته است.گل مصرف می کرده است و در خانه بی قرار بوده است و شبها از خانه بیرون می زده است.نمی دانم و برایم مهم هم نیست که این حرفها را باور یا رد کنم.خانمی می گفت: شما داغ فرزند کشیده ای ولی خیلی سخت تر است بچه ات به این سن برسد و از دستش بدهی تا که بچه کوچکت را! سکوت کردم و چیزی نگفتم.تعجب داشت که این طور راحت قضاوت می کرد و سختی از دست دادن فرزند را درجه بندی می کرد. البته کمی درکش می کنم چون پسرش دوست و همسن این پسر بود ولی از کجا می داند چه بر دل من گذشته در مقام قیاس با دل آن پدر وقتی نه من آن پدر را درک می کنم و بعید می دانم او هم من را آنچنان درک کند. می دانی که تو در اوج بودی در اوج همه چیز؛ اوج معصومیت، اوج بی پناهی، اوج زیبایی و دلبری برای پدر. کجا لکه تاریکی از تو در دل من بود و هست؟ جز یاد شیرینی ها و شیطنت تو. هنوز زبانی نداشتی که به تلخی به رویم باز شود و وقتی نبود که در برابرم بایستی و دلم را از خودت آزرده کنی. شیرین فرشته ای بودی که با پر کشیدنت دلم را ریش ریش کردی و سوزاندی و هنوز هم می سوزانی. گاهی هنوز هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نتوانستم آن لحظه نجاتت بدهم و نکند زهرا برای همین از من دلخور است که سراغم نمی آید! نمی دانم و نمی خواهم قضاوت کنم ولی داغ تو برای من یگانه هست و داغ آن پدر هم برای خودش یگانه. هر کس عزیزش را آن خاص خودش دوست دارد و نمی شود این خسارتها را کنار هم گذاشت و قیاسی قائل شد.
هفته گذشته که تقریبا رسیده بودیم خانه بی بی دم دمای اذان مغرب. زن عمو می گفت: عمو داشت قرآن می خواند که یک دفعه یک طوری شد و گفت ا زهرا اینجاست! جالب این که توی جاده که بودیم "ماما" دعا کرد که تو بیایی و خبری از خودت به عمو بدهی. عزیزکم تو که این قدر راحت به عمو نزدیک می شودی چرا بعد2 سال هیچ ارتباطی با ما نگرفته ای. من و "ماما" و حتی"دادا" در حسرت یک لحظه دیدن روی ماه تو هستیم. نمی خواهم این زمینی بیایی دست کم همان خواب که روح ما هم وارد عالم ملکوت می شود فرصت دیداری بده باشد که دل ما هم قراری بیابد.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
2-3 هفته پیش ننه جان مرد. احتمالا خبر داری! مامان همه اش دعا می کرد لحظه احتضار پیشش بروی و کمکش کنی سختی این لحظه برایش آسان بشود.
مامان بزرگ که می رفت به مادرش سر بزند می گفت: این چند روز آخر همه اش لبخند می زد و می گفت اون دختر کیه بالا سرته. مواظب باشه نیفته! مامان بزرگ که دختر نداشت که زودتر آن دنیا رفته باشد. ننه جان هم اگر داشته و نوزاد یا کودکی بوده که مرده قاعدتا نباید پیش مامان بزرگ می رفت. به نظرم تو بودی که آنجا پیشش بودی. در حقیقت با مامان بزرگ می رفتی به ننه جان سر می زدی و او هم که روزهای آخر را می گذراند چشمش به آن دنیا باز شده بود و احتمالا تو را می دید. دیدنی که برایم حسرت شده است.
قبلا دختربچه های کوچک را که می دیدم زیاد حس و حالی بهم دست نمی داد. اما حالا هر چه می گذره بیشتر دردم می گیره تا حدی که همه روز تا لحظه خواب عصبانی میشم و به هم می ریزم. حس تنهایی "دادا" که این روزها روشنتر بیانش می کنه مزید بر علت میشه. از خدا خشمگین می شوم و خیلی نه به خاطر بردن تو بلکه به خاطر اتفاقات بعدش. دلم می خواد از اینجا بروم. از محل کارم خسته شده ام. از این شهر خسته شده ام. حتی دلم می خواهد از ایران بروم نه مثل خیلی ها که عاشق آن ور آبند فقط برای این که وارد محیط تازه ای بشوم. کلا از این بودن و این سبک بودن خسته شده ام.
دختر جان به ما که هیچ حرفی نمی زنی. از عمو هم چیزی نمی شنوم ولی با اهل محل "ماما" ظاهرا جوری. می آیند پیشت و برایشان دلبری می کنی! همسر پسرخاله آقاجان که البته داغ بزرگ دختر جوان و نوعروسش روی دلش مانده و اصلا اهل هیچ مراسمی نبوده و حتی به آرامگاه هم نمی آمده است مامان بزرگ دیده و شنیده که با همراهش چند باری سر خاکت آمده است و می گفته : زهرا سادات هی منو می کشونه اینجا.
نمی دانم چرا نباید بیایی خواب من و با هم باشیم تا روزهای این زندگی مادی آرام باشم به جای خوابهای مزخرفی که در مورد سیستم اداری مزخرفتر و کارمندان و . چیزهایی که اصلا به آن فکر نمی کنم ولی اجبارا در خواب باید ببینم. نمی دانم به چه زبانی به خداوند مهربانت باید حالی کنم اصلا نمی خواهم در خواب ارتباطی با اهل این دنیا بگیرم. همین قدر که روزها می بینمشان کفایت می کند. نه برای این که فکر می کنم از آنها بهترم فقط برای این که حوصله کسی و چیزی را ندارم حتی اگر بنده برگزیده و مخلص خدا باشد. می خواهم در ذهنم تنها باشم. همین!
این ماجرای سنگ قبرت هم برایم پرسش شده. قبلا خودم به این نتیجه رسیده بودم سنگ مزارت همیشه سرد است یا دست کم سردتر از همه سنگهای آنجا حتی همان سنگهای سفید رنگش. نخواستم پر و بالش بدهم و به کسی بگویم. جدیدا خاله به "ماما" گفته است که چرا سنگ زهراسادات همیشه سرد است. همه سنگها را امتحان کرده ام ولی مال زهراسادات سردی دارد! این هم از آن مسائل آن دنیایی است که ما نمی دانیم یا ساختار سنگ مزار تو آن قدر خاص است؟
فروشنده می گفت سنگ هرات است و همین یکی مانده.
دلتنگت
"بابادی"
درباره این سایت